روزها رفت و سال پایان یافت
عمر طی گشت و دور شد سپری
روزها رفت و عمر رفت،بلی
رفت اما ... قرینِ بی خبری
.
این بگفت و زجوششِ آلام
دلِ غم دیده ناله ها سر کرد
تلخیِ دردِ نامرادی ها
رخ پرآژنگ و جان پُر آذر کرد
.
جانِ بر لب رسیده را گفتم
ای بلا دیده لحظه ای آرام
دلِ محنت کشیده را گفتم
لختی آرام ای دلِ ناکام
.
دفترِ خاطرات بر هم نِه
خاطر از درد و غم مدار پریش
دم غنیمت شمر گذشته گذشت
از گذشته سخن مگو مندیش.
.
اینک آمد بهار و سبزه دمید
گل بخندید و مرغ نغمه سرود
دشت پر سبزه گشت گویی دی
دی و بهمن نبود و برف نبود.
.
دلِ من داروی فراموشی را
از جهانِ کهن فرا آموز
درد و رنجِ گذشته یاد مکن
غمِ دیروزِ خود مخور امروز.
.
چند این تلخ کامیِ ای دلِ زار
مگر این عمر چند می ارزد؟
خیز و دریاب فرصتِ گذرا
خیز و دریاب، خیز ای بخرد.
.
افقِ زندگی اگر تیره است
با غم و ناله تیره تر نکنیم
جادوی چرخ سخت بی رحم است
پیشِ بی رحم شکوه سَر نکنیم.
محمدعلی موحد
قرنی رو به پایان بردیم که شروع کننده اش نبودیم
قرنی رو آغاز می کنیم که دیگران به پایانش خواهند برد
چند سالی ست که تکلیف دلم روشن نیست
جا به اندازه ی تنهایی من در من نیست
چشم می دوزم در چشم رفیقانی که
عشق در باورشان قد سر سوزن نیست
دست برداشتم از عشق که هر دست سلام
لمس آرامش سردی ست که در آهن نیست
حس بی قاعده ی عقل و جنون با من بود
درک این حال به هم ریخته تقریبا نیست
سال ها بود ازین فاصله می ترسیدم
که به کوتاهی دل کندن و دل بستن نیست
رفتم از دست و به آغوش خودم بر گشتم
جا به اندازه ی تنهایی من در من نیست
عبدالجبار کاکایی
دیشب دیروقت خوابیدم. با دنیایی از تردید که من رو تو خودش غرق کرده بود! چند ساعت خوابیدم. ساعت هفت و نیم بیدارشدم اما تا ساعت نه تو رختخواب غلت زدم. دست و دل بیدار شدن نداشتم. دل و دماغی نداشتم برای اینکه دوباره یه روز دیگه رو شروع کنم در حالی که هیچ چشم انداز روشنی نمی بینم. بلند شدم. دست و صورتم رو شستم، چند لقمه ای نون پنیر خوردم و به زور یک لیوان چایی از گلو پایین بردمشون. منتظرم تا ساعت سه برسه و دوباره راه بیفتم و برم. تو همان راهی که این ده یازده سال رفتم و برگشتم. همون راهی که هنوزم هربار که میخوام بگذرونمش بغض میندازه به جون گلوم!
اومدم تو اتاق پشت میز نشستم. رو صندلی لم دادم و دو تا پام رو انداختم رو میز!حال و حوصله ی هیچ چیزی رو ندارم. فکر کتاب خوندن میزنه به سرم اما میبینم که رمق دو سطر کتاب خوندن هم تو وجودم نیست. منتظر ساعت سه هستم. با گوشی درب و داغونی که دم دست دارم اینستاگرامم رو چک میبینم. چهار نفری زیر پستم کامنت گذاشتن. دو تاشون جواب تلخ دادن دو تاشون امیدوارکننده. راستش امیدواری دو نفر دوم رو جدی نمیگیرم. میخوام جواب کامنتا رو بدم و با دو نفر اول همونایی کنم اما گوشیم داغونتر از این حرفاست. میخوام گوشی رو بذارم کنار که میره رو حالت ویبره. داغونه، اولش چندبار میلرزه و چند ثانیه بعد شماره میندازه. کد 021. با خودم میگم یعنی ممکنه درست حدس بزنم؟!
الو...
تلفن رو که قطع کردم تا چند ثانیه ای مات و مبهوت مونده بودم. گیج و منگ بودم و اشک تو چشام حلقه زده بود! یعنی زندگی اینقدر نوسان داره؟!
.
دیشب پست گذاشته بودم:
"...که گل از خار همی آید و صبح از شب تاری!
.
یعنی واقعا همینطوره؟!"
.
سر صبح نظر اونایی رو که جواب ناامید کننده داده بودن رو میپسندیدم. اما حالا بعد از اون تماس دارم باور می کنم که "صبح شده"!
.
.
پ.ن: بعد از مدتها تو کافی نت وبلاگم رو به روز کردم. حس خیلی دلپذیری داشت!
تو این ساعت های اول سال نو خوشدلانه آرزوی رخدادهای خوب می کنم. سال گذشته منتظر اتفاقات بزرگی بودم که رخ نداد. با حسی آمیخته از دغدغه و امید در انتظار روزهای سال جدید هستم...
یک حسِ مبهم دوگانه!
یک بعد از ظهر بهمن ماه، وقتی بعد از امتحانات پایان ترم اول کارشناسی اومده بودم خونه، نشستم پشت سیستم و اینجا رو ساختم و این پست رو نوشتم. اون موقع "به استناد شناسنامه حدودا 20 ساله بودم" و حالا به استناد همون شناسنامه در آستانه ی 30 سالگی! همین الان به ذهنم رسید که همه ی این خاطراتی که از وبلاگ نویسی دارم در فاصله ی اون پست با همین پستی هستش که الان دارم می نویسم. همه ی اون اتفاقاتی که اینجا نوشتمشون، همه ی اون دوستی های که اینجا شکل و گرفت، همه ی اون دل نوشته ها و درد نوشته ها و ... همه و همه در فاصله ی همین یک دهه بود.
حالا دیگه با وجود اینستاگرام و تلگرام و ... شاید بلاگفا دیگه رونق اون روزا رو نداشته باشه، اما برای من هنوز امن ترین جایی هستش که می تونم بیام و حرفام، گلایه هام، خوشحالی ها و دل تنگی هام رو بنویسم و یه گوشه آرشیوشون کنم به این امید که یه روز بیام و دوباره بخونمشون. مثل روزای د.ره ی کارشناسی وقتی شبا میرفتم سایت دانشگاه و می نوشتم. مثل تابستونا و تعطیلات که میومدم خونه و مقید بودم که حتما برم کافی نت و اونجا پست بنویسم. مثل روزای سربازی که منتظر یه مرخصی چند ساعته بودم که برم کافی نت و اول از همه وبلاگم رو به روز کنم.
دلم میخواد این شور و شوق رو هنوز زنده نگهدارم...😊
با همین غیرقابل پیش بینی بودنش زیباست این به اصطلاح زندگی!