تریبون


روزها رفت و سال پایان یافت
عمر طی گشت و دور شد سپری
روزها رفت و عمر رفت،بلی
رفت اما ... قرینِ بی خبری
.
این بگفت و زجوششِ آلام
دلِ غم دیده ناله ها سر کرد
تلخیِ دردِ نامرادی ها
رخ پرآژنگ و جان پُر آذر کرد
.
جانِ بر لب رسیده را گفتم
ای بلا دیده لحظه ای آرام
دلِ محنت کشیده را گفتم
لختی آرام ای دلِ ناکام
.
دفترِ خاطرات بر هم نِه
خاطر از درد و غم مدار پریش
دم غنیمت شمر گذشته گذشت
از گذشته سخن مگو مندیش.
.
اینک آمد بهار و سبزه دمید
گل بخندید و مرغ نغمه سرود
دشت پر سبزه گشت گویی دی
دی و بهمن نبود و برف نبود.
.
دلِ من داروی فراموشی را
از جهانِ کهن فرا آموز
درد و رنجِ گذشته یاد مکن
غمِ دیروزِ خود مخور امروز.
.
چند این تلخ کامیِ ای دلِ زار
مگر این عمر چند می ارزد؟
خیز و دریاب فرصتِ گذرا
خیز و دریاب، خیز ای بخرد.
.
افقِ زندگی اگر تیره است
با غم و ناله تیره تر نکنیم
جادوی چرخ سخت بی رحم است
پیشِ بی رحم شکوه سَر نکنیم.

محمدعلی موحد

نوشته شده در تاريخ سه شنبه بیست و نهم اسفند ۱۴۰۲ توسط عباس معتمد |

خسته ام مانند رودی که نمی داند

کی به پایان می رسد در باتلاقی بی صدا هر شب

نوشته شده در تاريخ شنبه سیزدهم فروردین ۱۴۰۱ توسط عباس معتمد |

قرنی رو به پایان بردیم که شروع کننده اش نبودیم 

قرنی رو آغاز می کنیم که دیگران به پایانش خواهند برد

 

 

 

نوشته شده در تاريخ یکشنبه بیست و نهم اسفند ۱۴۰۰ توسط عباس معتمد |

چند سالی ست که تکلیف دلم روشن نیست
جا به اندازه ی تنهایی من در من نیست

چشم می دوزم در چشم رفیقانی که
عشق در باورشان قد سر سوزن نیست

دست برداشتم از عشق که هر دست سلام
لمس آرامش سردی ست که در آهن نیست

حس بی قاعده ی عقل و جنون با من بود
درک این حال به هم ریخته تقریبا نیست

سال ها بود ازین فاصله می ترسیدم
که به کوتاهی دل کندن و دل بستن نیست

رفتم از دست و به آغوش خودم بر گشتم
جا به اندازه ی تنهایی من در من نیست

 

عبدالجبار کاکایی

نوشته شده در تاريخ جمعه سی و یکم خرداد ۱۳۹۸ توسط عباس معتمد |
بیا که در تن خسته توان درآید باز...

نوشته شده در تاريخ شنبه سی و یکم فروردین ۱۳۹۸ توسط عباس معتمد |
سال عجیبی بود. اما گذشت. برای من نسبتا خوب گذشت. امیدوارم سال نو به اون ترسناکی و دشواری که پیش بینی می کنندش نباشه!

نوشته شده در تاريخ چهارشنبه بیست و نهم اسفند ۱۳۹۷ توسط عباس معتمد |
سال عجیبی بود. اما گذشت. برای من نسبتا خوب گذشت. امیدوارم سال نو به اون ترسناکی و دشواری که پیش بینی می کنندش نباشه!

نوشته شده در تاريخ چهارشنبه بیست و نهم اسفند ۱۳۹۷ توسط عباس معتمد |
درد های من نگفتنی است 

دردهای من نهفتنی است...

نوشته شده در تاريخ سه شنبه سی ام بهمن ۱۳۹۷ توسط عباس معتمد |
هر سال بر می گردیم و حسرت دلخوشی های سالِ گذشته رو می خوریم. پارسال این موقع، دلتنگِ روزای گذشتۀ سالای قبل بودم و امسال دلتنگِ پارسال!

اینم سندش!

نوشته شده در تاريخ جمعه سی ام آذر ۱۳۹۷ توسط عباس معتمد |
اینجا می نویسم فقط برای اینکه زیر غبار فراموش  نشه...

نوشته شده در تاريخ چهارشنبه سی ام آبان ۱۳۹۷ توسط عباس معتمد |
از تلخیِ نسبیِ پست قبلی که بگذریم. از نقطه ی عطفی که در زندگیم ایجاد شد خوشحالم. چهارشنبه وقتی اولین دستمزدم رو دریافت کردم، خوشحالیم از جنس ذوق زدگی نبود اما احساس اعتماد به نفسی که تجربه می کردم مطبوع و دلپذیر بود. چیزی که فکر نمی کردم به این زودی ها بهش برسم!

نوشته شده در تاريخ دوشنبه سی ام مهر ۱۳۹۷ توسط عباس معتمد |
انگار برای رفتن ما هیچ رسیدنی نیست. هرچه جلوتر میام می بینم که هنوز مونده تا به خیلی چیزا برسم. این رسیدن ها و نرسیدن ها گاهی دچار تردیدم می کنه! نسبت به رفتن و رسیدن دچار تردید میشم. هنوز خستگی رسیدن های قبلی رفع نشده که می بینی باید بری تا برسی! این چند روز این رو بیشتر احساس می کنم...

 

نوشته شده در تاريخ دوشنبه سی ام مهر ۱۳۹۷ توسط عباس معتمد |

ما آبروی فقر و قناعت نمی‌بریم

با پادشه بگوی که روزی مقدر است

نوشته شده در تاريخ شنبه سی و یکم شهریور ۱۳۹۷ توسط عباس معتمد |
زیر آسمان کویر

زیر نور ماه

یک آسمان بی پیرایگی...

نوشته شده در تاريخ چهارشنبه سی و یکم مرداد ۱۳۹۷ توسط عباس معتمد |
این که یک روز ببینی چقدر روزها و شبهات تکراری و یکنواخت شده اصلا خوشایند نیست...

نوشته شده در تاريخ چهارشنبه سیزدهم تیر ۱۳۹۷ توسط عباس معتمد |
این روزها که می گذرد شادم این روزها که می گذرد شادم که می گذرد این روزها شادم که می گذرد... قیصر امین پور

نوشته شده در تاريخ پنجشنبه سی و یکم خرداد ۱۳۹۷ توسط عباس معتمد |
بر هر چیز کتابت بود

مگر بر آب 

و اگر گذر کنی بر دریا 

از خونِ خویش

بر آب کتابت کن

تا آن کز پی تو در آید 
داند که 
عاشقان و 
مستان و 
سوختگان رفته اند!

 

ابوالحسن خرقانی

نوشته شده در تاريخ دوشنبه سی و یکم اردیبهشت ۱۳۹۷ توسط عباس معتمد |
زندگی چیز عجیبیه! نمی دونم! شایدم آدمیزاد موجود عجیبی باشه!

دیشب دیروقت خوابیدم. با دنیایی از تردید که من رو تو خودش غرق کرده بود! چند ساعت خوابیدم. ساعت هفت و نیم بیدارشدم اما تا ساعت نه تو رختخواب غلت زدم. دست و دل بیدار شدن نداشتم. دل و دماغی نداشتم برای اینکه دوباره یه روز دیگه رو شروع کنم در حالی که هیچ چشم انداز روشنی نمی بینم. بلند شدم. دست و صورتم رو شستم، چند لقمه ای نون پنیر خوردم و به زور یک لیوان چایی از گلو پایین بردمشون. منتظرم تا ساعت سه برسه و دوباره راه بیفتم و برم. تو همان راهی که این ده یازده سال رفتم و برگشتم. همون راهی که هنوزم هربار که میخوام بگذرونمش بغض میندازه به جون گلوم!

اومدم تو اتاق پشت میز نشستم. رو صندلی لم دادم و دو تا پام رو انداختم رو میز!حال و حوصله ی هیچ چیزی رو ندارم. فکر کتاب خوندن میزنه به سرم اما میبینم که رمق دو سطر کتاب خوندن هم تو وجودم نیست. منتظر ساعت سه هستم. با گوشی درب و داغونی که دم دست دارم اینستاگرامم رو چک میبینم. چهار نفری زیر پستم کامنت گذاشتن. دو تاشون جواب تلخ دادن دو تاشون امیدوارکننده. راستش امیدواری دو نفر دوم رو جدی نمیگیرم. میخوام جواب کامنتا رو بدم و با دو نفر اول همونایی کنم اما گوشیم داغونتر از این حرفاست. میخوام گوشی رو بذارم کنار که میره رو حالت ویبره. داغونه، اولش چندبار میلرزه و چند ثانیه بعد شماره میندازه. کد 021. با خودم میگم یعنی ممکنه درست حدس بزنم؟!

الو...

تلفن رو که قطع کردم تا چند ثانیه ای مات و مبهوت مونده بودم. گیج و منگ بودم و اشک تو چشام حلقه زده بود! یعنی زندگی اینقدر نوسان داره؟!

.

دیشب پست گذاشته بودم:

"...که گل از خار همی آید و صبح از شب تاری!
.
یعنی واقعا همینطوره؟!"

سر صبح نظر اونایی رو که جواب ناامید کننده داده بودن رو میپسندیدم. اما حالا بعد از اون تماس دارم باور می کنم که "صبح شده"!

.

.

پ.ن: بعد از مدتها  تو کافی نت وبلاگم رو به روز کردم. حس خیلی دلپذیری داشت! 

نوشته شده در تاريخ سه شنبه بیست و هشتم فروردین ۱۳۹۷ توسط عباس معتمد |
سال نو مبارک

تو این ساعت های اول سال نو خوشدلانه آرزوی رخدادهای خوب می کنم. سال گذشته منتظر اتفاقات بزرگی بودم که رخ نداد. با حسی آمیخته از دغدغه و امید در انتظار روزهای سال جدید هستم...

نوشته شده در تاريخ سه شنبه بیست و نهم اسفند ۱۳۹۶ توسط عباس معتمد |
حسِ مبهمی دارم نسبت به ۳۰ سالگی اما کاملا دوگانگی این حس رو لمس می کنم!

یک حسِ مبهم دوگانه!

نوشته شده در تاريخ سه شنبه بیست و دوم اسفند ۱۳۹۶ توسط عباس معتمد |
بالاخره ده سال شد!

یک بعد از ظهر بهمن ماه، وقتی بعد از امتحانات پایان ترم اول کارشناسی اومده بودم خونه، نشستم پشت سیستم و اینجا رو ساختم و این پست رو نوشتم. اون موقع "به استناد شناسنامه حدودا 20 ساله بودم" و حالا به استناد همون شناسنامه در آستانه ی 30 سالگی! همین الان به ذهنم رسید که همه ی این خاطراتی که از وبلاگ نویسی دارم در فاصله ی اون پست با همین پستی هستش که الان دارم می نویسم. همه ی اون اتفاقاتی که اینجا نوشتمشون، همه ی اون دوستی های که اینجا شکل و گرفت، همه ی اون دل نوشته ها و درد نوشته ها و ... همه و همه در فاصله ی همین یک دهه بود. 

حالا دیگه با وجود اینستاگرام و تلگرام و ... شاید بلاگفا دیگه رونق اون روزا رو نداشته باشه، اما برای من هنوز امن ترین جایی هستش که می تونم بیام و حرفام، گلایه هام، خوشحالی ها و دل تنگی هام رو بنویسم و یه گوشه آرشیوشون کنم به این امید که یه روز بیام و دوباره بخونمشون. مثل روزای د.ره ی کارشناسی وقتی شبا میرفتم سایت دانشگاه و می نوشتم. مثل تابستونا و تعطیلات که میومدم خونه و مقید بودم که حتما برم کافی نت و اونجا پست بنویسم. مثل روزای سربازی که منتظر یه مرخصی چند ساعته بودم که برم کافی نت و اول از همه وبلاگم رو به روز کنم.

دلم میخواد این شور و شوق رو هنوز زنده نگهدارم...😊

نوشته شده در تاريخ چهارشنبه بیست و پنجم بهمن ۱۳۹۶ توسط عباس معتمد |
عجیب٘ روزی بود.صبح که از خواب بیدار شدم، اصلا تصور نمیکردم ناهار، مهمان سفره ی فراز و پدر و پسرخاله اش باشم، با دنیایی از صمیمیت و صفا.
با همین غیرقابل پیش بینی بودنش زیباست این به اصطلاح زندگی!

نوشته شده در تاريخ جمعه بیست و نهم دی ۱۳۹۶ توسط عباس معتمد |
.: Weblog Themes By Blog Skin :.

اسلایدر