در گذرگاه زمان خیمه شب بازی دهر با همه تلخی و شیرینی خود می گذرد عشق ها می میرند رنگ ها رنگ دگر می گیرند و فقط خاطره هاست که چه شیرین و چه تلخدست ناخورده به جا می ماند
سلامی به ماندگاری خاطراتدوست دارم هر شب در زمانی موعود پلی بگسترانم به پهن دشت خاطره ها هر شب تلاشی کنم برای رهایی از سکون و پروازی به دور دست های خیالتا به این تن خاکی بفهمانم که من چیزی دارم بهتر از او و خود خواهی های اوتا بعد - یا حق
رفته ها خاطره اند که بر روی پل ابریشمی خاطرمان می مانند
سلامی به ماندگاری خاطرات
دوست دارم هر شب در زمانی موعود پلی بگسترانم به پهن دشت خاطره ها
هر شب تلاشی کنم برای رهایی از سکون و پروازی به دور دست های خیال
تا به این تن خاکی بفهمانم که من چیزی دارم بهتر از او و خود خواهی های او
تا بعد - یا حق
رفته ها
خاطره اند
که بر روی پل ابریشمی خاطرمان
می مانند