جایی که برای کرم ابریشم پایان دنیاست پروانه ای متولد می شود

چشمک هر ستاره ای نگاه دزدانه اوست که مرا پیغام میدهد درزمین تنهانیستی

جایی که برای کرم ابریشم پایان دنیاست پروانه ای متولد می شود

چشمک هر ستاره ای نگاه دزدانه اوست که مرا پیغام میدهد درزمین تنهانیستی

عکس

الان داشتم عکسای یه سفر  رو که ریخته بودم رو کامپیوتر نگاه می کردم وای که چقدر خوش گذشت و واقعا عکس چه چیز عجیبیه تمام لحظات را دوباره بهت یاداوری می کنه .اون قدرم تو این سفر خندیدیم و از خجالت خودمون در اومدیم که نگو .... 

اما واقعا سفر چیز خوبیه ادم با تمام وجودش ارامش رو احساس می کنه و هر چی هیجان داره یه جورایی خالیش می کنه بی خیال کار واداره و بقیه ادما که حالا چطور نگات می کنن در مورد چی می گن..... دختر که نباید زیاد بخنده دختر نباید بدو دختر باید سنگین باشه و..... از این جور حرفا به قول یکی از دوستام اگه بخوای برای مردم زندگی کنی یه وقت نگاه می کنی می بینی دیگه اخر راهی و یه لحظه هم برای خودت زندگی نکردی همیشه می گه ولش کن عامو  اما موضوع عکس بود به کجا کشید

دلتنگی

 خاطره عجب چیزیه اگه نبود چطور زندگی می کردیم اما زیاد هم نباید بهشون روداد که بیان وتمام لحظه هات را پر کنن.نمی دونم چرا ادم ها خاطراتشون براشون عزیزتر از خود لحظه ها هستند!!!!!!!!!!!

دیوار

در گذشت پر شتاب لحظه های سرد 

چشم های وحشی تو در سکوت خویش  

گرد من دیوار می سازد

سفر

داستا نها دارم   

از دیاران که سفرکردم و رفتم بی تو  

از دیاران که گذر کردم و رفتم بی تو 

 رفتم بی تو تنهای تنها  

و صبوری مرا کوه تحسین می کرد

دلنوشته

نگاهم به جادهای است که می دانم انتها دارد اما به کجا

بعضی وقتها پر می شم از هق هق

پر می شم از عشق نفرت زیبایی زشتی و همه اضداد وجودم را لبریز می کنند

می مانم در مرز بین استقامت وشکستن

گاهی همسفر دردم وگاهی همسفر شادی

این همسفری به کجا خواهدم برد!!!!

سرنوشت یعنی انچه از پیش نگاشته شده یا آنچه باید به قلم تو نوشته شود

زندگی یعنی همسفر زنده ها بودن گاهی همسفرت کسی است که اصلا نمی شناسیش

عشق اما چه واژه غریب وقریبی است هنوز نمی شناسمش

راستی عشق یعنی چه؟

در گذرگاه زمان

خیمه شب بازی دهر

با همه تلخی و شیرینی خود می گذرد

عشق ها می میرند

رنگ ها رنگ دگر می گیرند

و فقط خاطره هاست

که چه شیرین و چه تلخ

دست ناخورده به جا می ماند

زندگی

زندگی دفتری از خاطره هاست  

یک نفر در دل شب 

یک نفر در دل خاک 

یک نفر همدم خوشبختی هاست  

یک نفر همسفر سختی هاست 

چشم تا باز کنیم  

عمرمان می گذرد 

ما همه همسفریم!

سخن بزرگان درباره خوشبختی

 

 

شاتو بریان

سعادت  مانند توپ فوتبال  است  وقتی  از ما دور می  شود  دنبال آن می دویم و وقتی  می ایستد با یک ضربه  آنرا از خود  دور می سازیم .

 مونترلان

قهرمان واقعی کسی  است  که سبب خوشی  دیگران می گردد.

شامفور

برای اینکه بشر بتواند  در دنیا خوشبخت زندگی کند باید از قسمتی از توقعات خود بکاهد.

سیسرون

احمق  هیچوقت  سعادتمند نمی شود

ژوبر

امید جزیی از خوشبختی است

لردبایرون

خاطره یک خوشبختی  هرگز خوشبختی نخواهد بود  اما خاطره درد و رنج همیشه درد و رنج  است

منتسکیو

ما همیشه  دیگران را بیش  از  آن حدی که خوشبختند، خوشبخت تصور می کنیم

فلوریان

برای آنکه بتوانید خوشبخت زندگی کنید اسرار خود را بهرکس نگویید

لابرویر

گاه انسان  در مقابل بعضی  بدبختی ها  از خوشبختی خود احساس شرم می کند

هوراس

بندرت شخصی یافت می شود که بگوید همه عمرش خوشبخت زیسته است

پیردانی نوس

مردم هرگز خوشبختی خود را نمی شناسند، اما  خوشبختی دیگران  همیشه دیدگان شان مجسم است .

کتاوییرنر

عده ای از مردم ،تماشاگر خوشبختی اند و طول حیاتشان صحبت  از خوشبختی  می شنوند ، اما هرگز بدون آنکه  واقعا آن را بشناسند از جهان می روند.

فرانسیس بیکن

ما باید برای خوشبخت  زیستن موقعیتهای مناسب  ایجاد  کنیم،نه اینکه  در انتظار آن باشیم

بالزاک

اساس خوشبختیهای مادی  بر  اعداد و ارقام  بنا شده است

فلیسین ماریسو

خوشبختی در این است  که شخص  بداند که چه می خواهد  و آنچه را آرزو دارد  مشتاقانه بخواهد.

جان کولیتر

راز موفقیت زندگی را فقط افرادی  آموخته اند که در زندگی موفق شده اند.

پاسکال

یک زندگی  را وقتی می توان با خوشبختی  قرین دانست  که شروعش  با عشق  شود و ختمش با جاه طلبی

توماس  آکبس

کار کنید تا به آسایش  برسید بکوشید  تا به موفقیت  نایل  شوید.

اسکاروایلد

وقتی خوشبخت هستیم همیشه  خوب جلوه می کنیم اما وقتی  خوب باشیم  همیشه  خوشبخت  نخواهیم  بود.

ساموئید

اول  صحت ، دوم جمال ، سوم ، مال ، چهارم  رفیق   اینها  پله های  نردبان  سعادت  است

ج -وانامیکر

استفاده از موفقیت های کوچکی  که پیش  می آید  پر منفعت تر از این  است  که بیهوده  شانس  بزرگتری  آرزو کنیم  که شاید هرگز بدست  نیاید.

ژاک دوال

آرزو یک خوشبختی  بزرگتر ، پیوسته  ما را از  لذت  خوشبختی  که از آن بهره مندیم  باز می دارد.

رومن رولان

خوشبختی  در این است  که حدود  و همه چیز را بشناسیم  و به آن احترام بگذاریم.

تریستان  برنارد

برای آنکه بتوانید  با دیگران در کمال  آرامش  زندگی کنید  از آنها  جز آنچه می توانند  در راهتان  نثار کنند  چیز دیگری  نخواهید.

آندره ژید

هرگز برای  تمتع  از خوشبختی ، امروز  و فردا  مکن .

دیسرائیلی

مردم موفق امروز  کودکان جسور  دیروز  بوده اند

ژول  رومن

بدبختی  می تواند  به ما بیاموزد  که خوشبخت باشیم

آنتوان چخوف

خوشبختی  وجود ندارد  و ما خوشبخت  نیستیم، اما  می توانیم  این حق  را به خود  دهیم  که در آرزوی  آن باشیم

اوگاریو

خوشبختی  تنها در علم نیست ، بلکه  در طریقه  استفاده  از آن  است .

هاکسلی

راز  خوشبختی  در این است  که کاری  را که مجبور به انجام  آن  هستید  دوست بدارید

هانری دورلئان

وظیفه اصلی  و اساسی  کلمه  قدرت  این است  که در  خوشبختی  بشر بکوشد.

تانری

کسی که سعی  می کند  بطرف هدف نهایی قدم بردارد مانند مسافری  است که شب هنگام  از کوه بالا می  رود  زمانی  که به قله  آن رسید چندان  به ستارگان  نزدیک نیست  اما آنها  را بهتر  می بیند

فرانسیس اواتر

یکی از ناشناخته ترین  لذت ها  در زندگی  حرف زدن  با خویشتن  است .

توماس  ولف

هرگز قدر آن روزهایی که در کمال  خوشبختی  زندگی  می کردیم نمی  دانیم ،   مگر زمانی  که برای  همیشه  آن  ساعات  خوش  را از  دست داده باشیم.

ماسیلون

بسیاری  از آنهایی که به ظاهر  خوشبختند در پنهانی  رنج می برند.

گوستاویولون

یکی از بهترین  طریق  خوشبخت شدن  این است  که انسان  معتقد  باشد که واقعا  خوشبخت است  و یا روزی  خواهد  شد .

آبدو ولیل

 خوشبختی به کسانی  روی می آورد  که برای  خوشبخت  کردن دیگران می کوشند

آندره توریه

سعادت مثل پروانه ای  است  که روی  برگهای  گل  بخواب رفته  باشد به مجرد اینکه  نزدیکش بروی  بالهای  خود  را باز کرده  و در فضا  پرواز  می کند.

الیوت

بزرگترین  سعادت  فرار از  فلاکت است

الثرر

خواستار سعادت دیگران بودن  بزرگترین  خوشبختی  هاست

شیللر

حسن  شهرت و نام نیک  بزرگترین سعادتهاست .

رنان

سعادت  دیگران  بخشی  مهم از خوشبختی  ماست 

موریس  مترلینگ

هنگام نیکبختی  است  که باید  بیمناک بود.هیچ چیز  تهدید آمیز تر از  سعادت نیست

 

گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید        گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید 

گفتم ز مهر ورزان رسم وفا بیاموز           گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید 

کفتم که بر خیالت راه نظر ببندم            گفتا که شب رو است او از راه دیگر آید 

گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد      گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید 

گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد      گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید 

گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت   گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید 

گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد       گفتا نگوی با کس تاوقت آن در آید 

                      گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد  

                      گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید

دوست

دوست تو حاجات برآورده توست 

او کشتزار توست که در آن بامهر بذر می افشانی وبا سپاس درو می کنی 

او سفره تو واجاق توست 

زیرا با گرسنگی به نزد او می آییو برای آرامش وصفا اورا می جویی!

عمریست تا من در طلب هر روز گامی میزنم 

                                              دست شفاعت هر زمان در نیکنامی می زنم 

بی ماه مهر افروز خود تا بگذرانم روز خود 

                                              دامی به راهی می نهم مرغی به دامی می زنم 

اورنگ کو گلچهر کونقش وفا ومهر کو 

                                              حالی من اندر عاشقی داو تمامی می زنم 

تا بو که یابم آگهی از سایه سرو سهی 

                                              گلبانگ عشق از هر طرف برخوش خرامی می زنم 

هر چند کان آرام دل دانم نبخشد کام دل 

                                              نقش خیالی می کشم فال دوامی می زنم 

دانم سر آرد غصه را رنگین برارد قصه را 

                                          این آه خون افشان که من هر صبح وشامی میزنم 

با آنکه از وی غایبم وز می چو حافظ تایبم 

                                          در مجلس روحانیان گه گاه جامی می زنم                     

سفر

یه سفر در پیش دارم

سفری از خودم به انتهای وجود ، سفری از یه ساحل آروم به ژرفای یه دریای مواج

آنقدر جلو میرم تا وجودم پر بشه از شگفتی!

می خوام خودم روبشناسم مگه نه اینکه بعدش به تومی رسم......

شاید تو هم نرم نرمک به من نزدیک تر شی.

میخوام بشناسم اون بار امانتی رو که من جاهل ظلوم پذیرفتمش و سالهاست پشتم را خم کرده و کوه تا قیامت پابرجا و سرفراز از پذیرفتنش شانه خالی کرد و

                     چقدر من نادان ستمکار بودم در حق خودم!

پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت                      من چرا ملک جهان را به جویی نفروشم

میخوام پیدا کنم ان امانتی راکه فرشته ها به خاطرش به من سجده کردند چه بود که از آن همه پاکی برتر بوده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نمیدونم هر روز چند تا فرشته از اون بالا به من نگاه می کنند وبخاطر داشتن چیزی که خودم نمی دونم چیه به من غبطه می خورند!

تصمیم کبری

یادتونه اون زمانها که خیلی هم دور نیست یه درسی تو کتاب فارسی اگه اشتباه نکنم سوم دبستانمون بود به اسم تصمیم کبری .شاید اون موقع فکر می کردیم اسمش را تصمیم کبری گذاشتن چون یه دختری به نام کبری کارکتر اصلی بود ولی الان می دونم هر کدوم از اون درسها واقعا درس زندگی بودن حالا باید همه ما یه جاهایی تصمیم کبری برای زندگیمون بگیریم.از همانهایی که تمام زندگی آدم رو متحول می کنه . 

من از امروز یکی از آنها را گرفتم شاید زندگی من تا حالا پر از این تصمیم ها ی کبری بوده اما خودم متوجه آنها نبودم فقط از اون دوست خوبم می خوام بهم یه کم اراده و شکیبایی بده،اون دوستی که همه جا حضورش و یادش با منه حتی وقتی دارم برخلاف سلیقه اون عمل میکنم همینه که خیلی زود پشیمون می شم و ازش می خوام منو ببخشه ووقتی متوجه می شم که منو بخشیده که دیگه آزارم نمی ده. 

وقتی به زندگی خودم نگاه می کنم خیلی جاها وقتم را تلف کردم ولی دیگه نمی خوام این کار رابکنم ،دیشب مجری تلوزیون میگفت : 

یه جایی بنویس هیچ انسانی دو بار زندگی نکرده و آن را یه جایی بذار که روزی دوبار ببینیش! 

فقطظ برام دعا کنید....و

داستان کوتاه متشکرم اثر آنتوان چخوف

همین چند روز پیش، «یولیا واسیلی ‌‌‌‌اِونا » پرستار بچه‌‌‌هایم را به اتاقم دعوت کردم تا با او تسویه حساب کنم .
به او گفتم: بنشینید«یولیا واسیلی ‌‌‌‌‌اِونا»! می‌‌‌‌دانم که دست و بالتان خالی است امّا رودربایستی دارید و آن را به زبان نمی‌‌‌آورید. ببینید، ما توافق کردیم که ماهی سی‌‌‌روبل به شما بدهم این طور نیست؟
 -   چهل روبل .
-   نه من یادداشت کرده‌‌‌‌ام، من همیشه به پرستار بچه‌‌هایم سی روبل می‌‌‌دهم. حالا به من توجه کنید..
شما دو ماه برای من کار کردید.
-   دو ماه و پنج روز
-   دقیقاً دو ماه، من یادداشت کرده‌‌‌ام. که می‌‌شود شصت روبل. البته باید نُه تا یکشنبه از آن کسر کرد. همان طور که می‌‌‌‌‌دانید یکشنبه‌‌‌ها مواظب «کولیا» نبودید و برای قدم زدن بیرون می‌‌رفتید.
 سه تعطیلی .. . . «یولیا واسیلی ‌‌‌‌اونا» از خجالت سرخ شده بود و داشت با چین‌‌های لباسش بازی می‌‌‌کرد ولی صدایش درنمی‌‌‌آمد.
-   سه تعطیلی، پس ما دوازده روبل را می‌‌‌گذاریم کنار. «کولیا» چهار روز مریض بود آن روزها از او مراقبت نکردید و فقط مواظب «وانیا» بودید فقط «وانیا» و دیگر این که سه روز هم شما دندان درد داشتید و همسرم به شما اجازه داد بعد از شام دور از بچه‌‌‌ها باشید.
دوازده و هفت می‌‌شود نوزده. تفریق کنید. آن مرخصی‌‌‌ها ؛ آهان، چهل و یک‌ ‌روبل، درسته؟
چشم چپ «یولیا واسیلی ‌‌‌‌اِونا» قرمز و پر از اشک شده بود. چانه‌‌‌اش می‌‌لرزید. شروع کرد به سرفه کردن‌‌‌‌های عصبی. دماغش را پاک کرد و چیزی نگفت.
-   و بعد، نزدیک سال نو شما یک فنجان و نعلبکی شکستید. دو روبل کسر کنید ..
فنجان قدیمی‌‌‌تر از این حرف‌‌‌ها بود، ارثیه بود، امّا کاری به این موضوع نداریم. قرار است به همه حساب‌‌‌‌ها رسیدگی کنیم.
موارد دیگر: بخاطر بی‌‌‌‌مبالاتی شما «کولیا » از یک درخت بالا رفت و کتش را پاره کرد. 10 تا کسر کنید. همچنین بی‌‌‌‌توجهیتان
باعث شد که کلفت خانه با کفش‌‌‌های «وانیا » فرار کند شما می‌‌بایست چشم‌‌هایتان را خوب باز می‌‌‌‌کردید. برای این کار مواجب خوبی می‌‌‌گیرید.
پس پنج تا دیگر کم می‌‌کنیم.
در دهم ژانویه 10 روبل از من گرفتید...
« یولیا واسیلی ‌‌‌‌‌‌اِونا» نجواکنان گفت: من نگرفتم.
-     امّا من یادداشت کرده‌‌‌ام ..
-    خیلی خوب شما، شاید …
-    از چهل ویک بیست و هفت تا برداریم، چهارده تا باقی می‌‌‌ماند.
چشم‌‌‌هایش پر از اشک شده بود و بینی ظریف و زیبایش از عرق می‌‌‌درخشید. طفلک بیچاره !
-         من فقط مقدار کمی گرفتم ..
در حالی که صدایش می‌‌‌لرزید ادامه داد: من تنها سه روبل از همسرتان پول گرفتم . . . ! نه بیشتر..
-          دیدی حالا چطور شد؟ من اصلاً آن را از قلم انداخته بودم. سه تا از چهارده تا به کنار، می‌‌‌کنه به عبارتی یازده تا، این هم پول شما سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا . . . یکی و یکی.
-         یازده روبل به او دادم با انگشتان لرزان آنرا گرفت و توی جیبش ریخت .
-         به آهستگی گفت: متشکّرم!
-         جا خوردم، در حالی که سخت عصبانی شده بودم شروع کردم به قدم زدن در طول و عرض اتاق.
-         پرسیدم: چرا گفتی متشکرم؟
-          به خاطر پول.
-         یعنی تو متوجه نشدی دارم سرت کلاه می‌‌گذارم؟ دارم پولت را می‌‌‌خورم؟ تنها چیزی می‌‌‌توانی بگویی این است که متشکّرم؟
-   در جاهای دیگر همین مقدار هم ندادند.
-   آن‌‌ها به شما چیزی ندادند! خیلی خوب، تعجب هم ندارد. من داشتم به شما حقه می‌‌زدم، یک حقه‌‌‌ی کثیف حالا من به شما هشتاد روبل می‌‌‌‌دهم. همشان این جا توی پاکت برای شما مرتب چیده شده.
ممکن است کسی این قدر نادان باشد؟ چرا اعتراض نکردید؟ چرا صدایتان در نیامد؟
ممکن است کسی توی دنیا این قدر ضعیف باشد؟
لبخند تلخی به من زد که یعنی بله، ممکن است.
بخاطر بازی بی‌‌رحمانه‌‌‌ای که با او کردم عذر خواستم و هشتاد روبلی را که برایش خیلی غیرمنتظره بود پرداختم.
برای بار دوّم چند مرتبه مثل همیشه با ترس، گفت: متشکرم!
پس از رفتنش مبهوت ماندم و با خود فکر کردم در چنین دنیایی چقدر راحت می‌‌شود زورگو بود.