جایی که برای کرم ابریشم پایان دنیاست پروانه ای متولد می شود

چشمک هر ستاره ای نگاه دزدانه اوست که مرا پیغام میدهد درزمین تنهانیستی

جایی که برای کرم ابریشم پایان دنیاست پروانه ای متولد می شود

چشمک هر ستاره ای نگاه دزدانه اوست که مرا پیغام میدهد درزمین تنهانیستی

روزهای خوب من

این روزها که سپری می شود من هر لحظه به نفس های گرم تو نزدیک تر می شوم لحظه هایی که سرشار از انتظار و شادی و شعف است... 

من و همسرم  بی تابانه هر لحظه بودن تو را انتظار می کشیم و سپاس را بر او می فرستیم که تو را به ما هدیه داده تویی که زیباترین دنیای مایی... 

دفتر خاطراتی برایت ثبت نموده ام تا تمام لحظه هایی که با من همنفس هستی بنگارم تا روزی که خودت بتوانی بر آن قلم فرسایی نمایی. 

آدرس دفتر خاطرات فرزند دوست داشتنیم 

http://moofelfeli.niniweblog.com/

یه اتفاق ناب

5 ماهی می شود که همسفریم،با منی در تمام لحظه هایم گاه گاهی تلنگری می زنی به من 

یعنی من هم هستم 

اما مگه می شه من بودنت را از یاد ببرم  

روز به روز بزرگتر می شی و من گاهی این را درونم حس می کنم 

سفری که من بی تابانه انتظار پایان سرخوشانه ان را دارم 

پسرکم در راه است 

فرزندم 

نورچشمم 

می خواهم تمام لحظه هایی که بامن تقسیمشان می کنی برایت بنویسم 

لحظه های زیبای زندگیم که گاهی ناباورانه تماشایشان می کنم... 

دوستت دارم

هدیه از بهشت

هر چند دنیای این روزها ، دنیای زیبایی نیست.... 

اما دنیای من با لمس وجود تو هر روز زیباتر می شود.... 

هر لحظه که به تو فکر می کنم 

به راهی که همسفر هم شده ایم غرق شادی می شوم... 

آمدنت مبارک نور چشمانم

قطعه گمشده

آدم همیشه دنبال قطعه ای گم شده است،
هیچ آدمی را نمی توان یافت که قطعه خود را جستجو نکند
فقط نوع قطعه هاست که فرق می کند،
یکی به دنبال دوستی است
دیگری در پی عشق؛
یکی مراد می جوید و یکی مرید
یکی همراه می خواهد و دیگری شریک زندگی،
یکی هم قطعه ای اسباب بازی

به هر حال آدم هرگز بدون قطعه خود یا دست کم بدون آرزوی یافتن آن نمی تواند زندگی کند
گستره این آرزو به اندازه زندگی آدم است
و آرزوهای آدم هرگز نابود نمی شوند
بلکه تغییر موضوع می دهند
حتی آن که نمی خواهد آرزویی داشته باشد
آن که آرزویش را از کف داده است
آنکه ایمان خود را به آرزویش از دست داده است
تمامی تلاشش باز برای گریز از تنهایی است



عشق، رفاقت، شهرت طلبی ... همه به خاطر هراس از تنها ماندن است
و شاید قوی ترین جذابیت وصال در همین باشد
که آدمی در هنگام وصال هرگز گمان نمی برد که روزی تنها خواهد ماند

تو گاهی خیال می کنی گمشده خود را باز یافته ای
اما بسیار زود درمی یابی که این بازیافته ات قدری بزرگتر از بخش گمشده توست
یا قدری کوچکتر

گاهی او را می یابی و مدت کوتاهی در خوشبختی رسیدن به او به سر می بری و
اما گاه او رشد می کند و از خلاء تو یا حتی خود تو بزرگتر می شود
و دیگر در درونت نمی گنجد
آنگاه او بدل به قطعه گم شده یک نفر دیگر می شود و
تو را برای جستن دایره خود ترک می کند



گاه نیز تو بزرگ می شوی و
او کوچک باقی می ماند و روزی ناگهان درمی یابی که (او) قطعه گم شده ی تو نبود

گاهی هم (او) را می یابی و این بار از ترس آنکه مبادا از دست تو لیز بخورد و برود
سفت نگهش می داری، دو دستی به او می چسبی و
ناگهان گمشده تو زیر بار این فشار خرد و له می شود
و سرانجام نیز از دست می دهی اش
احمقانه است اما تو از ترس تنها ماندن
تنها می مانی

گاه ته دلت حتی می ترسی که قطعه گم شده ات را پیدا کنی
که مبادا دوباره گمش کنی

همیشه آن کس که بیشتر دوست دارد، ضعیف تر است و بیشتر رنج می برد
و همین ضعف است که احساس بی ثباتی به آدم می بخشد
زیرا آدم تمامیت خود را منوط به چیزی می کند که ثباتی ندارد

ما همواره خود را قطعه هایی گم شده حس می کنیم.
ما همواره در انتظار نشسته ایم؛
در انتظار کسی که از راه برسد و ما را با خود ببرد، که بیاید و ما را کامل کند
بدون او ما همواره خود را گمشده و تنها و ناقص حس می کنیم
برخی از ما شاید برای همیشه در انتظار (او) بمانیم و بنشینیم و بپوسیم



برخی از ما، دیروز، امروز و هر روز قطعه هایی گمشده بوده ایم
گاهی بعضی ها با ما جور در می آیند، اما همراه نمی شوند

گاهی نیز آدم هایی را می یابیم که با ما همراه می شوند اما جور در نمی آیند

برخی وقت ها ما آدم هایی را دوست داریم که دوستمان نمی دارند
همان گونه که آدم هایی نیز یافت می شوند که دوستمان دارند،
اما ما دوستشان نداریم

به آنانی که دوست نداریم اتفاقی در خیابان بر می خوریم و همواره بر می خوریم
اما آنانی را که دوست می داریم همواره گم می کنیم
و هرگز اتفاقی در خیابان به آنان بر نمی خوریم

برخی رابطه ها ظریفند، به طوری که به کوچکترین نسیمی می شکنند
و برخی رابطه ها چنان زمختند که روح ما را زخمی می کنند

برخی بیش از اندازه، قطعه گم شده دارند و چنان تهی اند و
روحشان چنان گرفتار حفره های خالی است
که تمام روح ما نیز کفاف پر کردن یک حفره خالی درون آنان را ندارد



برخی دیگر نیز بیش از اندازه قطعه دارند و هیچ حفره ای،
هیچ خلائی ندارند تا ما برایشان پُرکنیم

برخی هرگز ما را نمی بینند و نمی یابند و برخی دیگر
بیش از اندازه به ما خیره می شوند

بعضی وقت ها هم بعضی ها توی زندگی تو راه می یابند
اما هیچ گاه تو را نمی فهمند
مثل شمع کوچکی که راهت را کمی روشن کرده است ولی
دستت را سوزانده است

گاه ما برای یافتن گمشده خویش، خود را می آراییم
گاه برای یافتن (او) به دنبال پول، علم، مقام، قدرت و همه چیز می رویم

و همه چیز را به کف می آوریم و اما (او) را از کف می دهیم



گاهی اویی را که دوست می داری احتیاجی به تو ندارد
زیرا تو او را کامل نمی کنی
تو قطعه گمشده او نیستی
تو قدرت تملک او را نداری
گاه نیز چنین کسی تو را رها می کند
و گاهی نیز چنین کسی به تو می آموزد که خود نیز کامل باشی
بی نیاز از قطعه های گمشده

او شاید به تو بیاموزد که خود به تنهایی سفر را آغاز کنی
راه بیفتی، حرکت کنی
او به تو می آموزد و تو را ترک می کند
اما پیش از خداحافظی می گوید: شاید روزی به هم برسیم
می گوید و می رود



و آغاز راه برایت دشوار است
این آغاز، این زایش،‌ برایت سخت دردناک است
وداع با دوران کودکی دردناک است، ‌کامل شدن دردناک است، اما گریزی نیست
و تو آهسته آهسته بلند می شوی، و راه می افتی و می روی
و در این راه رفتن دست و بالت بارها زخمی می شود
اما آبدیده می شوی و می آموزی که از جاده های ناشناس نهراسی
از مقصد بی انتها نهراسی، از نرسیدن نهراسی
و تنها
بروی و بروی و بروی


آنقدر زمین خورده ام که بدانم
برای برخاستن
نه دستی از برون
که همتی از درون
لازم است
حالا اما
نمی خواهم برخیزم
می خواهم اندکی بیاسایم
فردا
برمی خیزم
وقتی که فهمیده باشم چرا
زمین خورده ام

خدایا

خدایا
کودکان گل فروش را میبینی؟
مردان خانه به دوش
دخترکان تن فروش
مادران سیاه پوش
محرابهای فرش پوش
پسران کلیه فروش
زبانهای عشق فروش
انسانهای آدم فروش
همه را میبینی ؟
میخواهم یک تکه از آسمان را بخرم, دیگر زمینت بوی زندگی نمیدهد
احساس میکنم بد بازی رو باختم

حواست هست

من یارت بودم...نه حریفت 

سلامی دوباره

سلامی به تو روشنی دیده ام 

دغدغه های کوچک و بزرگ زندگیم این چند ماه مجالی را برای نوشتن و به یادگار گذاشتن برای روزهای در پیش فراهم نکرده بود 

الان دقیقا 1 سال و 9 ماه و 12 روز است که چشم روشنی ما شده ای شاید در این مدت خیلی کنارت نبوده ام اما باور کن هیچ چیز در دنیا برایم شادی آور تر و آرامشبخش تر از صدای خنده تو کلماتی که آهسته آهسته یاد می گیری که بیانشان کنی نبوده است. 

فرزندم زندگی آدمی همواره بین شادی و غم در نوسان است امید دارم که شادی هایت روز به روز فزونی یابد و تیرک وجودت هیچگاه در برابر غم هایت به لرزه در نیاید. 

شاید بزرگترین غم های آدمی در لحظه های تنهاییش رقم می خورد لحظه هایی که باید دل ببرد از دلبستگی هایش 

اولین تجربه ات جدا شدن از شیره جان مادرت بوده شاید هنوز به درجه ای از درک نرسیده باشی که بتوانی بیقراریت را بیان کنی اما لحظه ای که گفتی گربه ناقلا ازش خورده و تلخ شده دانستم چگونه آدمی از همان کودکی یاد می گیرد که در لحظه های سخت زندگی خود را فریب دهد یا به بیانی دیگر تو جیهی بسازد و شاید همان معنی باشد. 

نور چشمم 

لحظه هایی میرسد که از این فطرت کودکانه بیرون می ایی و به خودت به دنیایت و دیگران می نگری تا دلیل را پیدا کنی برای رفتارهای دور از انتظارت، امیدوارم آنگاه نیز نگاه بدون بغض کودکانه ات همراهت باشد برای محکوم نکردن دیگران برای ارامش یافتن خودت. گاهی اوقات باید از دلبستگی هایت جدا شوی تا رشد کنی . مثل درد گرفته شدن از شیر مادر 

اما این درد لازمه بالیدن تو ست باید تحملش کرد. 

بی قرار دیدنت هستم بی قرار آرامشی که در نگاه به تو پیدا می کنم و دوستت دارم بیشتر از جانم

روز جهانی زن مبارک

با تو دوباره من شدم عاشق جان و تن شدم
با تو گل از گلم شکفت با تو دوباره زن شدم

با تو جوانه زد همه شاخه خشک پیکرم
از تو پر از ترانه شد برگ سفید دفترم

با تو دوباره جون گرفت هر چی که در من مرده بود
انگار پسم داد زندگی هر چی امانت برده بود

با تو تمام خستگی از تن من به در شده
درد غریبی کم کمک مرده و بی اثر شده

با تو دوباره می رسم به حد بی حساب زن
به اوج بخشش و غرور به مرز عشق ناب زن

با تو درخت پر برم با تو زبیش بیشترم
از بهترینها بهترم من با تو چیز دیگرم

نهمین در بهشت

شاعر و فرشته ای با هم دوست شدند، فرشته پری به شاعر داد و شاعـر شعری بـه فرشته.
 شاعر پر فرشته را لای دفتر شعرش گذاشت و شعرهایش بوی آسمان گرفت و فرشته شعـر شاعر را زمزمه کرد و دهانش مزه عشق گرفت.
 خدا گفت: دیگر تمام شد. دیگرزندگی برای هر دوتان دشـوار می شود. زیرا شاعری که بـوی آسمـان را بشنود، زمیـن برایش کوچـک اسـت و فـرشته ای کـه مـزه عـشق را بچشد، آسمـان برایش تنـگ 
فرشته دست شاعر را گرفـت تا راه های آسمان را نشانش بدهـد و...شاعـر بال فرشته را گرفت تـا کوچـه پس کوچـه های زمیـن را به او معرفی کند. شـب کـه هر دو به خانه برگشتند، روی بال های فرشته قدری خاک بود و روی شانه های شاعر چند تا پر ....
فرشته پیش شاعر آمد و گفت: می خواهم عاشق شوم.
شاعر گفت: نه. تو فرشته ای و عشق کار تو نیست. فرشته اصرار کرد و اصرار کرد. شاعر گفت: اما پیش از عاشقی باید عصیان کرد و اگـر چنین کنی از بهشت اخراجت می کنند.
آیا آدم و سرنوشت تلخش را فراموش کرده ای؟ اما فرشته باز هم پافشاری کرد. آن قـدر که شاعر به ناچار نشانی درخـت ممنوعه را به او داد.
فرشته رفت و از میوه آن درخت خورد. اما پرهایش ریخت و پشیمان شد. 
آنگاه پیش خدا رفت و گفت: خدایا مرا ببخش. من به خودم ظلم کرده ام. عصیان کردم و عاشق شدم. آیا حالا مرا از بهشت بیرون می کنی؟
خدا گفت: پس تو هم این قصـه را وارونه فهمیدی! پس تو هـم نمی دانی تنها آن که عصیـان می کند و عاشق می شود، می تواند به بهشت وارد شود! و آن وقـت خدا نهمین در بهشت را باز کرد. فرشته وارد شد و شاعـر را دیـد که آنجـا نشسته است در سوگ هشت بهشت و رنج هبوط! فرشته حقیقت ماجرا را برایش گفت. اما او باور نکرد. آدم ها هیچ کدام این قصه را باور نمی کنند. تنها آن فرشته است که می داند بهشت واقعی کجاست

تولد...

روشنی دیده وجانم 

یکسال است که به هر ترنم نگاهت 

جاری لبخندت 

عشق هر روز در دلم جوانه می زند 

جوانه های دلم را به سرنوشتت می سپارم 

تا پر از مهر و سرشار از روشنی عشق گردی 

روزگاری برایت می خواهم 

که هر لحظه اش سبز باشی و سبز تر 

عاشق باشی و عاشق تر 

مهر باشی و مهربانتر 

 

عزیز من به همین سادگی یکسال گذشت  4 فصل و 12 ماه از بهترین روزهای من به خاطر تو 

دوستت دارم 

ساده ترین کلامی است که می توانم برایت از احساسم بگویم احساسی که با تولدت 

در من متولد شد 

نازنین من 

لحظه هایی ر ا در پیش داری که آرزو می کنم با تمام وجودم بتوانی انتخاب کنی انتخاب خوب بودن و خوب ماندن را لحظه هایی که باید چشم هایت را ببندی و با دل انتخاب کنی که گاه چشم ها می بیند و طلب می کند اما به نا حق 

اما اگر چشم دل گشوده شود فقط پاک سرشتی را بر می گزیند. 

دوستت دارم 

تولدت مبارک  

جهانت همیشه زیبا  

 . 

و اما خاله عاشقته با همه وجودش

چنین گفت زرتشت

عدالت سردتان را دوست نمی دارم . از چشمان قاضیان تان همواره دژخیم و پولاد سرد اش برون می نگرد. 

هان ، کجا می توان یافت آن عدالتی را که عشقی است با چشمان باز. 

پس برایم عشقی را بنیاد کنید که نه تنها بار تمام کیفرها که بار تمام گناهان را نیز بکشد! 

پس برایم عدالتی را بنیاد کنید که از گناه همه در گذرد جز قاضیان!

اندر احوالات سالوادور

این روزها تو این مملکت پر رونق ترین کانال تلویزیونی سریال های آمریکای جنوبی کانال فارسی ۱ شده تو هر خونه ای که پا بذاری می بینی یه عده ای از سر صبح تا شب تمام کار و زندگی را گذاشتند کنار و پای این سریالها نشسته اندگاهی از احوال سالوادور و آنجلینا و مارگاریتاو... بیشتر خبر داریم تا خودمان سریالهایی مختص جهان سوم آن هم ایران.... 

بارها و بارها به دو ستانم گفتم اگه این برنامه های تلویزیونی این شبکه را بخوان ادامه بدن باید منتظر عواقبش هم تو نسل آینده باشن نسلی که باورهایی در ذهنش ساخته خواهد شد که هیچ جای دنیا حتی در جوامع پیشرفته و مدرنیته هم قابل قبول نیست اما افسوس که گوش شنوا..... 

و عجیب تر تبلیغات کم این کانال تلویزیونیه که نشان می ده هزینه های این کانال از یه منبع خاص که متاسفانه الان هم خوب به هدفش نزدیک شده پشتیبانی می شه 

منبعی که جز خواب زدگی این نسل و نسلهای بعد چیزی در خود ندارد 

غم این خفته چند 

خواب  

در چشم ترم می شکند

و نیچه گریه کرد

اعتقادات دشمنان واقعیت هستند و نه دروغ ها... 

جمله برگرفته از کتاب و نیچه گریه کرد داستان زندگی نیچه فیلسوف  و نویسنده کتاب زرتشت 

این بماند تا بعد در باره کتاب بیشتر بنویسم 

اگر کسی کتاب را خوانده یا از آثار نیچه ، لطفا نظراتتون را بفرمایید.

گرامیداشت دکتر شریعتی

نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد،

نمیخواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم

چه خواهد ساخت،

ولی بسیار مشتاقم

که از خاک گلویم سوتکی سازد،

گلویم سوتکی باشد

به دست کودکی گستاخ و بازیگوش،

و او یکریز و پی در پی

دم خویش را بر گلویم سخت بفشارد

و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد.

بدین سان بشکند در من

سکوت مرگبارم را…

تصنیف زیبا

روز و شب ار بگذرم از کوی تو 

 

می زندم تیر دو ابروی تو 

 

وای به حال من دیوانه  

 

که افسار دلم بسته به گیسوی توست

تقدیم به وجود پاک سرشتش

زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست 

هر کسی نغمه خود خواند و از صحنه رود 

 

صحنه پیوسته به جاست 

خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد 

 

تقدیم به استاد بزرگوارم جناب دکتر مشفقیان که نغمه اش برای همیشه در وجودم ماندگار است 

 

امروز آخرین کلاس درس ترمودینامیک به پایان رسید. کلاسی که برایم در تمام طول تحصیلم بینظیر بوده و تقریبا مطمئنم بی نظیر هم می ماند. 

 

کلاسی که لذت شیرین دانش را بر پایه شکیبایی دانش تجربه و مهمتر از همه نیکویی پندار و گفتار و کرداراستادم با تمام وجودم حس کردم 

 

در طول کلاس هر لحظه از آن شیرین ترین لحظه های روزگارم بوده و بدون اغراق یادی مانا و پایدار در ذهنم بر جای گذاشت. 

 

کلاسی که در آن یاد گرفتم باید برای هدفم تلاش کنم باید قدر داشته هایم را بدانم و اگر زمانی داشته ای را بر پایه سالها تجربه و تلاش کسب کردم با دیگران قسمت کنم 

 

دانستم توانایی انسانها نا محدود است و این خود ما هستیم که با تفکراتمان سدی را بر سر توانایی هایمان می گذاریم 

 

و کلاسی که مهمتر از هر چیز یاد گرفتم باید راستی و درستی را در خودم پرورش دهم چرا که به هر مرتبه ای از قدرت و مقام هم که برسم اگر این دو را همراه نداشته باشم وجودم ارزشی نخواهد داشت 

و اشکهای شوق و دلتنگی  که درپایان کلاس در چشمهای استادم حلقه زده بود 

 

برایم بزرگترین درس زندگی بود 

 

...

هرگز زانونخواهم زد حتی اگر آسمان به کوتاهی قامتم گردد. 

زندگی را تو بساز...

زندگی را تو بساز نه بدان ساز 

که سازند وپذیری بی حرف 

زندگی یعنی 

جنگ،تو بجنگ 

زندگی یعنی عشق،تو 

بدان عشق بورز... 

با تشکر از یک دوست

...

کوله بارم بر دوش سفری می باید سفری بی همراه
گم شدن تا ته تنهایی محض.......سازکم با من گفت
هر کجا لرزیدی از سفر ترسیدی تو بگو از ته دل من خدا را دارم
من و سازم چندی ست که فقط با اوییم...........

سال نو مبارک

پروردگارا برایم تقدیری نیکو و شایسته بزرگواریت رقم بزن نه آنچه که من شایسته آنم 

تقدیری سرشار از بهترینها  

 و جهانی می خواهم سرشار از مهر 

انسانیت 

و یکرنگی که از فریب بی زارم و از کینه و از هر چه از تو بازم می دارد 

جهانی شایسته انسان 

و این آفریده ای که آفرین گفتی بر زیباییش 

 تبارک الله احسن الخالقین 

 

سالی نیکو پیش رویتان و نوروزتان خجسته 

 

لحظه های عبور

برایم یکسال گذشت و  شاید گاهی چنان پرشتاب که لحظه هایش را درک نکردم و در اندیشه سپری کردن ثانیه هایم بودم تا شاید کمتر بار گران زندگی را حس کنم 

سالی که پشت سر گذاشتم سال پایانی بیست و ... سالگیم بود و فردا برایم شروع زندگی جدید خواهد بود. 

سالی که پر بود از لحظه های نابی که با تمام وجودم دوستشان داشتم و لحظه هایی که هنوز هم سنگینی انها بر دلم می نشیند و .... 

و شاید یکبار دیگر باید به مرور خاطراتم باز گردم تا پاسخ تمام لحظه هایی که به فراموشی سپرده ام را به روشنی دریابم 

و اما بهاری در راه است بهاری که رنگ تازگی را براندیشه ام وطراوت را برجانم می افشاند 

و پروردگاری دارم که با تمام وجودم دوستش دارم هرچند گاهی غافل از اویم اما باورش دارم و می دانم تقدیری پر از خوبیها برایم رقم خواهد زد.... 

و اما تولدم مبارک

تولدت مبارک

نازنینم  

تولدت فصلی از رویش  نور و مهربانی است 

و همیشه برایم پر از آرامش و مهر بوده ای 

و یکسال دیگر را در پشت سر گذاشتی  

وامیدوارم تمام فصلهای روزگارت پر باشد از  

عطر گلهای وحشی 

و تازگی و طراوت بهاران 

دوستت دارم 

و  

تولدت مبارک نازنینم

تولدت مبارک نازنینم

رویای زندگیت سرشار از طروات بهار 

و به رنگارنگی رنگین کمان 

و چقدر ساده تو پرتو های روشنی از مهربانی 

را درکلامت نگاهت و... به ارمغان می آوری برایم 

و امسال 28 سال می گذرد 

اما برای تو متفاوت است 

چرا که این بار مفهوم زیبای مادر را در کنار اوستا به تماشا ایستاده ای 

 

تولدت مبارک نازنینم

جشن سپندارمزگان و بزرگداشت زن

زن شاهکار خلقت است! 

 

برنارد شاو 

 

نظر شما چیه؟

پائولو کوئیلو

انسان ها  به شیوه ی هندیان بر سطح زمین راه  می روند.
   

با یک سبد در جلو ویک سبد در پشت.
   

در سبد جلو ,صفات نیک خود را می  گذاریم .در سبد پشتی ,عیبهای خود را
 

  نگه می داریم . به همین دلیل در طول روزهای زندگی خود ,چشمان خود را بر
 

صفات نیک خود می دوزیم وفشارها را درسینه مان  حبس می کنیم . در همین
 

زمان بیرحمانه , در پشت سر همسفرمان که پیش روی ما حرکت می
 

کند,تمامی عیوب او را می بینیم .
 

بدین گونه است که در باره ی خود بهتر از او داوری می کنیم ,بی آنکه
 

بدانیم کسی که پشت سر ما راه می رود
 

به ما با همین شیوه می اندیشد.
پائولو کوئیلو

دکتر شریعتی ۲

اینجا آسمان ابریست ، آنجا را نمیدانم... اینجا شده پائیز ، آنجا را نمیدانم ... اینجا فقط رنگ است ، آنجا را نمیدانم... اینجا دلی تنگ است ، آنجا را نمیدانم. وقتی که بچه بودم هر شب دعا میکردم که خدا یک دوچرخه به من بدهد . بعد فهمیدم که اینطوری فایده ندارد. پس یک دوچرخه دزدیدم و دعا کردم که خدا مرا ببخشد.. هی با خود فکر می کنم ، چگونه است که ما ، در این سر دنیا ، عرق می ریزیم و وضع مان این است و آنها ، در آن سر دنیا ، عرق می خورند و وضع شان آن است! ... نمی دانم ، مشکل در نوع عرق است یا در نوع ریختن و خوردن .