جایی که برای کرم ابریشم پایان دنیاست پروانه ای متولد می شود

چشمک هر ستاره ای نگاه دزدانه اوست که مرا پیغام میدهد درزمین تنهانیستی

جایی که برای کرم ابریشم پایان دنیاست پروانه ای متولد می شود

چشمک هر ستاره ای نگاه دزدانه اوست که مرا پیغام میدهد درزمین تنهانیستی

در این راه طولانی

.

(که ما بی خبریم و چون باد می گذرد)

.

بگذار خرده اختلاف هایمان با هم، باقی بماند

.

خواهش می کنم! مخواه که یکی شویم,

.

مطلقاً یکی

.

مخواه که هر چه تو دوست داری،

.

من همان را، به همان شدت دوست داشته باشم

.

و هر چه من دوست دارم، به همان گونه،

.

مورد دوست داشتن تو نیز باشد

.

مخواه که هر دو یک آواز را بپسندیم،

.

یک ساز را، یک کتاب، یک طعم را، یک رنگ را،

.

و یک گونه نگاه کردن را

.

مخواه که انتخاب مان یکی باشد، سلیقه مان یکی،

.

و رویاهایمان یکی

.

همسفر بودن و هم هدف بودن،

.

ابداً به معنای شبیه بودن و شبیه شدن نیست

.

و شبیه شدن، دال بر کمال نیست، بلکه دلیل توقف است...

.

عزیز من!

.

زندگی را تفاوت نظرهای ما می سازد و پیش می برد

.

نه شباهت هایمان، نه از میان رفتن و محو شدن یکی در دیگری،

.

نه تسلیم بودن، مطیع بودن، امربر شدن و دربست پذیرفتن

.

عشق باشد و یا دوست داشتن یا مهر و عطوفت یا ترکیبی از اینها،

.

در هر حال حتی دو نفر که سخت و بیحساب عاشق هم اند،

.

و عشق آنها را به وحدتی عاطفی رسانیده است،

.

واجب نیست که هر دو، صدای کبک، درخت نارون،

.

حجاب برفی، قله علم کوه، رنگ سرخ،

.

بشقاب سفالی را دوست داشته باشند

.

حتی به یک اندازه هم

.

عزیز من!

.

اگر زاویه ی دیدمان نسبت به چیزی، یکی نیست بگذار یکی نباشد

.

بگذار فرق داشته باشیم. بگذار، در عین وحدت،مستقل باشیم

.

بخواه که در عین یکی بودن، یکی نباشیم

.

بخواه که همدیگر را کامل کنیم نه ناپدید

.

تو نباید سایه ی کمرنگ من باشی

.

من نباید سایه ی کمرنگ تو باشم

.

این سخنی ست که در باب'دوستی' نیز گفته اند

.

بگذار صبورانه و مهرمندانه در باب هر چیز

.

که مورد اختلاف ماست بحث کنیم،

.

اما نخواهیم که بحث ما را به نقطه ی مطلقاً واحدی برساند

.

بیا بحث کنیم !

.

بیا کلنجار برویم !

.

اما سرانجام، نخواهیم که غلبه کنیم و دیگری را مغلوب نمائیم !

.

و این غلبه منجر به آن شود که تو نیز چون من بیندیشی

.

یا به عکس

.

من و تو ، تو و من ، حق داریم در برابر هم قد علم کنیم

.

و حق داریم بسیاری از نظرات و عقاید همدیگر را نپذیریم

.

بی آنکه قصد تحقیر هم را داشته باشیم

.

بیا تصمیم بگیریم که حرکات مان، رفتارمان، حرف زدنمان،

.

و سلیقه مان کاملاً یکی نشود

.

و فرصت بدهیم که خرده اختلاف ها،

.

حتی اختلاف های اساسی مان باقی بماند

.

و هرگز اختلاف نظر را وسیله ی تهاجم قرار ندهیم .....

.

عزیز من !

.

بیا متفاوت باشیم !

.

تفاوت!

.

نه برای رنجاندن و دامن زدن به اختلاف توام با تنفر،

.

بلکه در جهت 'تکامل' یکدیگر

.

که یک تکامل فکری و عقلی همان تفاهم است

.

و سرآمد تمام خوشبختی هاست

.

آمدم یه چیزی بنویسم اما دیدم دلم به هیچ نمی ره 

امروز از صبح یه کم کارم زیاد بوده خسته شدم حسابی 

اینم خودش بشه یه خاطره از روزهای آخر فروردین 

وای که چه تند می آیند و میروند 

ومن همچنان چشم انتظارم برای روزهای جدید..... 

روز هایی که می دانم برایم غرق شادی خواهند بود

کلبه کوچک


تنها بازمانده یک کشتی شکسته توسط جریان آب به یک جزیره دورافتاده برده شد، او با بیقراری به درگاه خداوند دعا می‌کرد تا او را نجات بخشد، او ساعتها به اقیانوس چشم می‌دوخت، تا شاید نشانی از کمک بیابد اما هیچ چیز به چشم نمی‌آمد. 

سرآخر ناامید شد و تصمیم گرفت که کلبه ای کوچک خارج از کلک بسازد تا از خود و وسایل اندکش را بهتر محافظت نماید، روزی پس از آنکه از جستجوی غذا بازگشت، خانه کوچکش را در آتش یافت، دود به آسمان رفته بود، بدترین چیز ممکن رخ داده بود، او عصبانی و اندوهگین فریاد زد: «خدایا چگونه توانستی با من چنین کنی؟» 

صبح روز بعد او با صدای یک کشتی که به جزیره نزدیک می‌شد از خواب برخاست، آن می‌آمد تا او را نجات دهد. 

مرد از نجات دهندگانش پرسید: «چطور متوجه شدید که من اینجا هستم؟» 

آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را که فرستادی، دیدیم!» 

آسان می‌توان دلسرد شد هنگامی که بنظر می‌رسد کارها به خوبی پیش نمی‌روند، اما نباید امیدمان را از دست دهیم زیرا خدا در کار زندگی ماست، حتی در میان درد و رنج. 

دفعه آینده که کلبه شما در حال سوختن است به یاد آورید که آن شاید علامتی باشد برای فراخواندن رحمت خداوند. 

برای تمام چیزهای منفی که ما بخود می‌گوییم، خداوند پاسخ مثبتی دارد، 

تو گفتی «آن غیر ممکن است»، خداوند پاسخ داد «همه چیز ممکن است»، 

تو گفتی «هیچ کس واقعاً مرا دوست ندارد»، خداوند پاسخ داد «من تو را دوست دارم»، 

تو گفتی «من بسیار خسته هستم»، خداوند پاسخ داد «من به تو آرامش خواهم داد»، 

تو گفتی «من توان ادامه دادن ندارم»، خداوند پاسخ داد «رحمت من کافی است»، 

تو گفتی «من نمی‌توانم مشکلات را حل کنم»، خداوند پاسخ داد «من گامهای تو را هدایت خواهم کرد»، 

تو گفتی «من نمی‌توانم آن را انجام دهم»، خداوند پاسخ داد «تو هر کاری را با من می‌توانی به انجام برسانی»، 

تو گفتی «آن ارزشش را ندارد»، خداوند پاسخ داد «آن ارزش پیدا خواهد کرد»، 

تو گفتی «من نمی‌توانم خود را ببخشم»، خداوند پاسخ داد «من تو را ‌بخشیده ام»، 

تو گفتی «من می‌ترسم»، خداوند پاسخ داد «من روحی ترسو به تو نداده ام»، 

تو گفتی «من همیشه نگران و ناامیدم»، خداوند پاسخ داد «تمام نگرانی هایت را به دوش من بگذار»، 

تو گفتی «من به اندازه کافی ایمان ندارم»، خداوند پاسخ داد «من به همه به یک اندازه ایمان داده ام»، 

تو گفتی «من به اندازه کافی باهوش نیستم»، خداوند پاسخ داد «من به تو عقل داده ام»، 

تو گفتی «من احساس تنهایی می‌کنم»، خداوند پاسخ داد «من هرگز تو را ترک نخواهم کرد»، 


با تشکر از یه دوست خوب

دلنوشته

سلام دوست خوبم 

 

خیلی دلم هواتو کرده بود تو این هوای بارونی امسال یه کم هوا گیج می زنه نمی دونم چش شده قاطی کرده حسابی  

حالا بریم سر حرفای خودمونی یه وقتی خیلی مناجات حضرت امیر رو می خوندم امشب یهو دلم هواشو کرد وای که تو هر جملهایش چه حالی ه برای دلم 

خودت می دونی شاید این یکی از معدوددعاهای عربیه که وقتی می خونمش تک تک سلولهای تنم با تمام هستیشون اونو تکرار می کنن مخصوصا انجاش رو که می گه  

انت الدلیل و انا المتحیرو هل یرحم المتحیر الا الدلیل 

دوست خوبم امشب دوباره خوندمش از ته دلم بعد از یه عالمه دوری 

وسر گذاشتم به استان سجودت به خاطر همه چیزایی که دارم

همه لحظات پر از شور وآرامشم

به خاطر همه اضدادبی که تو درون من گذاشتی

همونایی که به تو نزدیک ترم می کنه

و حتی به خاطر ناملایماتی که سر راهمه

خدای من تو گریزگاه مامن ماواوخلاصه همه هستی منی

دوستت دارم وباز با تمام وجودم میگم

تو نوری نور آسمانها وزمین نورنور نوری که سراسر نور است.

فقط دلم رو سپردم دست خودت تو این مسیر عاشقی....

حواست بهش باشه بیشتر از همیشه

غزل از حافظ

هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نروداز دماغ من سرگشته خیال دهنتدر ازل بست دلم با سر زلفت پیوندهر چه جز بار غمت بر دل مسکین من استآن چنان مهر توام در دل و جان جای گرفتگر رود از پی خوبان دل من معذور استهر که خواهد که چو حافظ نشود سرگردانهرگز از یاد من آن سرو خرامان نرودبه جفای فلک و غصه دوران نرودتا ابد سر نکشد و از سر پیمان نرودبرود از دل من و از دل من آن نرودکه اگر سر برود از دل و از جان نروددرد دارد چه کند کز پی درمان نروددل به خوبان ندهد و از پی ایشان نرود

غزل حافظ

هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود                  

    هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود

آن چنان مهر توام در دل و جان جاى گرفت    

    که اگر سر برود از دل و از جان نرود

از دماغ من سرگشته خیال دهنت    

    به جفاى فلک و غصه ء دوران نرود

هر چه جز بار غمت بر دل مسکین منست    

    برود از دل من وز دل من آن نرود

در ازل بست دلم با سر زلفت پیوند    

    تا ابد سر نکشد وز سر پیمان نرود

گر رود از پى خوبان دل من معذورست    

    درد دارد چه کند کز پى درمان نرود

هر که خواهد که چو حافظ نشود سرگردان
دل به خوبان ندهد وز پى ایشان نرود

دیروز عصر ساعت ۵/۶ بود یه تلفن زدم به آبجی که رفته بود مکه می دونید کجا بود کعبه همون سنگ نشانی دنیا دلم هری ریخت تو دلم آشوب شد نتونستم باهاش درست صحبت کنم اما از همون وقت دلم گرفت یه حس غریب یه دلتنگی عجیب امده بود سراغم دلم می خواست الان جاش بودم همون جا  کنار ش بودم اما حیف که فقط دلم رفت وتنم موند همین جا 

تا امروز ظهر پکر بودم حال خوشی نداشتم 

دیشب حتی موقع خواب گریه کردم 

اما سبک نشدم که هیچ ... 

ظهری باهاش تلفنی صحبت کردم صداشو که شنیدم یه هو آ روم شدم خودم هم باورم نمیشه اما اینقدر صداش برام دوست داشتنی بود که نگو اون می گفت منم کلماتش رو با تمام وجودم می بلعیدم الان خیلی حالم خوبه می دونم به خاطر دعاهاش بوده 

خواهر خوب ومهربونم 

به اندازه چشمام نه تمام وجودم دوستت دارم 

حجت قبول ودلت پر یاد خدا 

می دونم که دست پر برگشتی خودت گفتی تو دلم روشنه دل من رو هم روشن کردی

خدای من

خدای مهربانم  

من به جز این صفحه و یک دل پر هیچ ندارم که ارزانی ات کنم 

و فقط تو هستی که باید صبور باشی تا من بگویم برایت ناگفته هایم را 

شادی هایم دلتنگی هایم ستایش هایی که نمی دانم چگونه ساختمشان و نیایشهایی که هر صبح گاه از دلم می شنوی  

یکی می گفت نمی تواند تورا پیدا کند 

من هم گفتم تو اورا گم نکرده ای خودت را گم کرده ای اول خودت را 

پیدا کن ! 

خدای من مگر تو گم هم می شوی... 

من که هر جا نگاه می کنم پراز توست 

چطور بعضی ها گمت می کنند 

خدای مهربون من 

خودت کمکشون کن تا با دلشون دنبالت بگردند 

همان چیزی که من به آن دوست گفتم 

گفتم با دلت بگرد نه با کتابها 

خدا را همیشه نزد ساده ترین چیزها راحتر می شه دید 

گفتم نفی های تو نمی ذاره خدا به درونت رخنه کنه 

بهم یه چیزی گفت که نتونستم جوابش رو بدم  

گفت من خدای ضعیفی نمی خوام که با نفی من راهش بسته بشه 

نتونستم جوابش بدم 

اما می دونم که تو ضعیف نیستی 

پس خودت بهم بگو....

مجالی نمانده برای من 

تمام لحظه های پرشتاب می روند 

ومن به جا می مانم در بین یادهاشان 

اما گاهی نرفتن همان رسیدن است که  

با پای دل باید رفت 

و گاهی آنقدر دلت سنگین می شود که پای بسته می ماند 

آخیش دلم سبک تر شد 

حال باید بروم  

هرچند هیچگاه نرسم...

معجزه

خداوند زیباترین معجزه ای است که در دلم اتفاق می افتد 

معجزه ای برتر از ید بیضا 

معجزه ای پر از نور به اسم عشق 

خداوند یعنی پراز تمامی خواستن ها وخالی از تمام دلتنگی هایم 

دوستی که هیچ وقت عهد نمی شکند 

و باز با من عهد شکن 

.... 

خداوند معجزه ای است در دستانم 

سبزی دانه ای از دل خاک 

پر گشودن پروانه ای از پیله 

همه معجزه است  

چرا ما به دنبال سخت ترین های دنیاییم 

خداوند معجزه ای است در قلب من 

گردیدن آفتاب گردان به سمت خورشید 

و ماه به دور زمین  

وزمین به دور خودش وخورشید 

پس ما نیز باید همسو بگردیم 

خداوند معجزه ای در ژرف ترین نقطه تنم....

نامه ای به خدا

سلام و درود بریگانه هستی

سلام و درود بر هستی یگانه

سلام و درود بر عشق

 

 پروردگارا

ترا سپاس می گویم برای اینکه بمن هستی بخشیدی، مرا آفریدی و در آفرینشت بمن افتخا ر انسان شدن را دادی.

اگر مرا سنگریزه ای می آفریدی، تا پایان جهان پیشانیم بر خاکت می ماند.

اگر مرا کرمی می آفریدی، بدرگاهت در زیر خاک می خزیدم و با شکرگزاری زندگیم را روشن می ساختم.

اگر مرا درختی می آفریدی همیشه منتظر باد می ماندم تا به کمکش بدرگاهت تعظیم کنم.

اگر مرا سیاره ای می آفریدی، رقص کنان به دور خورشید رحمتت شکر می کردم

و اگر مرا خورشیدی می آفریدی، سپاسم را به شکل پرتوت به جهان می بخشیدم.

اکنون که مرا من آفریدی، سپاس می گویم، چون توجهم را بسوی خود خواندی.

سپاس می گویم ترا برای حس درک تو، برای اشتیاق، برای بینش، خرد، دانش، هوشمندی، شناخت و خوشبختی.

شکر می کنم برای دردها و ناراحتیهائیکه مرا وادار کردند تا به تو روی آورم و بیشتر احساس نیاز و نزدیکی کنم.

شکر می کنم برای کمکهائی که کردی تا در آزمایشهایت سر بلند باشم.

شکر می کنم برای آخرین طپش قلبم تا مرا بسوی خود خوا نی.

سپا سگزارم ترا برای عمر جاودانه ایکه بمن خواهی داد.

سپاس می گویم ترا برای پاسخ مثبتی که به " الست بر بکم " خواهم داد

و سپاس برای تمام نعمتهائیکه درفهم نمی گنجند.

پروردگارا

مرا ببخش که صدایت را درقلبم می شنیدم و آنرا نمی شناختم.

مرا ببخش که اندرزهایت را زائیده فکر خویش دانسته و مغرور می شدم.

مرا ببخش که بیگانگان را به خانه ات راه دادم  تا جای ترا گرفته و خود نمائی کنند، بیگانگانی چون خشم، کینه، حسد و ... این بیگانگان راهم را بسویت سد کردند.

مرا ببخش که نعمت سلامتیم را یک امر لازم، بدیهی و همیشگی می پنداشتم.

مرا ببخش که با تکیه بر بزرگواری و گذشتت حق ترا ضایع کردم.

مرا ببخش، آنهائیرا که دوست داری دوست نداشتم، با وجود این انتظار داشتم دوستم داشته باشی.

مرا ببخش از اینکه گاهی میل داشتم فریب شیطان را به رحمت تو ترجیح دهم.

مرا ببخش که خواسته شیطان را بر خواسته تو ترجیح دادم.

مرا ببخش که افتخار بندگیت را کوچک می شمردم.

مرا ببخش که دادن اینهمه هدیه را وظیفه تو می دانستم و همیشه طلبکار بودم.

مرا ببخش برای لحظاتی که غمگین و ناامید بوده ولطف تو و حتی خود تو را انکار می کردم. 

پروردگارا

می ستایم ترا که یگانه هستی.

می ستایم ترا که هستی یگانه ای.

می ستایم نور را که نشانی از پرتو ذات توست .

می ستایم ترا که زمان را به جهان و جهانیان هدیه کردی.

می ستایم ترا که فضا را آفریدی.

می ستایم ترا که در ریزترین ذره آفرینشت بزرگترین جلوه ها را به عاشقانت نمایاندی.

می ستایم ترا که عظمتت را به انسان می شناسانی.

می ستایم ترا که مفهوم بی نهایت را به فرزندان آدم می آموزی.

می ستایم ترا که به ما نیروی ادراکه ای عطا فرمودی تا پاره ای از قانونمندی آفرینشت را دریابیم و آنرا دانش بنامیم.

می ستایم ترا که اشتیاق رسیدن را درما زنده نگهداشته ای.

می ستایم ترا که باورم را دگرگون ساختی و دیگر وصل را نابودی نمی پندارم.

می ستایم آگاهیت را که به ما ارزانی داشته ای.

می ستایم هوشمندیت را که همواره آموزگار خردمندان است.

می ستایم ذره ذره جهان هستی را زیرا هر ذره بخشی از تجلی وجود توست.

می ستایم قانونمندی وحدتت را که مرا از اسارت من آزاد ساخت و به هستی دیرآشنا باز گرداند.

می ستایم به وحد ت رسیدن با تو و با جهان هستی را که مرا از قید رهائی آزاد کرد.

می ستایم جهان عدم را که نشانگر عظمت نیستی است و درون آن هستی مطلق حاکم است.

می ستایم عشق را که با شکوهترین احساس است.

می ستایم عشق را که زیباترین را بطه است.

می ستایم عشق را که لطیفترین و محکمترین پیوند است.

می ستایم عشق را که عنصر روح توست.

می ستایم عشق را که علت آفرینش است.

می ستایم عشق را که سنگپایه بنای هستی است.

می ستایم عشق را که جوهر حرکت است.

می ستایم عشق را که به هر گلی طرح و رنگ دیگری می دهد.

می ستایم عشق را که آموزگار و درس زندگیست.

می ستایم عشق را تا شیدا شوم.

می ستایم عشق را تا در درونم شه شود.

می ستایم عشق را تا من ز خود دل برکنم.

می ستایم عشق را که صدایش درقلبم طنین می اندازد.

می ستایم عشق را که نغمه اش را بلبلان سر می دهند.

می ستایم عشق را که پرواز خاموش دلست تا درآغوش امن تو فرود آید.

می ستایم عشق را که تنها کلام آبشار است.

می ستایم عشق را چون صورتش خورشید شد.

می ستایم عشق را چون گردش گردون از اوست.

می ستایم عشق را چون نام آن ذات تو است.

می ستایم عشق را که زندگی با توست.

می ستایم ترا که بمن خرد دادی ، ه برای سنجش عظمتهای آفر یده هایت و کوچکی اندیشه هایم . بمن عقل دادی تا حیرت کنم و بر خاک افتم.

می ستایم ترا که بمن خرد دادی تا نا چیز بودن خود را در برابر عظمت شگفتی هایت دریابم و به اهمیت این ناچیز پی ببرم.

می ستایم ترا که بمن چشم دادی، نه برای فقط رؤیت زیبائیها، که برای دیدن شگفتی ها و دیدن راه.

می ستایم ترا که بمن گوش دادی، نه فقط برای شنیدن نغمه ها، که برای دریافت ارتباط و شنیدن نیاز دیگران.

می ستایم ترا که بمن زبان دادی نه فقط برای بیان خو استه ذهن، که برای بروز دادن نغمه های دل.

می ستایم ترا که بمن قلب دادی ، نه فقط برای به جریان انداختن روح تو درتما م اجزای پیکرم، بلکه قرارگاه ملاقات با تو.

می ستایم ترا که بمن دست دادی ، نه برای محکم نگهداشتن هدیه های تو، که برای به جریان انداختن بخششهایت.

می ستایم ترا که بمن پا دادی، نه فقط برای درنوردیدن زمین پهناورت، که بیاموزم از گام برداشتن به هدف رسیدن، و هر بار زانو بر زمین زدن و آن دستها را بسویت دراز کردن و از آن چشمان اشک ریختن و با آن گوشها نوایت را شنیدن، با آن زبان سکوت کردن و با آن قلب سخن گفتن.

 

این نامه هرگز پایانی نخواهد داشت زیرا دنباله آن درجهانهای دیگر ادامه می یابد.

 

گندم وسیب

یه روزی یه کسی گفته بود 

کاشکی آدمها دانه های دلشان پیدا بود 

فکرش رو کنید اما.... 

دوست خوب من 

این فقط تو هستی که دانه های دل ما رو می بینی 

و فقط تو هستی که می تونی سرشت ما را تغییر بدی 

تویی که اگه تمام هستیم را هم به پات بریزم باز آنچه که خودت دادی رو تازه پس دادم. 

خدایا یه کاری کن تو دل من وهمه آدمهای مثل من دانه های روییدنی کاشته بشه 

نکنه علف هرز باشه 

خدای من من از بین تمام دانه های روییدنییت 

گندم وسیب رو می خوام 

گندم برکت وتقدس و بضاعته 

سیب هم عطر داره 

می خوام  یه روزی خوشه های گندمم رو درو کنم وبسپارمشون 

به کسی که هر دونش رو برام یه مزرعه کنه 

اما سیبم برای خودمه وخودت 

خودم وخودت

صبر یعنی تو 

وبا اینکه میدانم پایان قصه ما تلخ است 

و پریشانی من 

باز هم 

شکیباییم را به قربانگاه عشق می فرستم!