جایی که برای کرم ابریشم پایان دنیاست پروانه ای متولد می شود

چشمک هر ستاره ای نگاه دزدانه اوست که مرا پیغام میدهد درزمین تنهانیستی

جایی که برای کرم ابریشم پایان دنیاست پروانه ای متولد می شود

چشمک هر ستاره ای نگاه دزدانه اوست که مرا پیغام میدهد درزمین تنهانیستی

اوستا کوچولوی ما

 

 

سلام به تو نور چشمم 

 

به اندازه بی شمار ستاره های تمام کیهان دوستت دارم 

به اندازه ای که شاید در هیچ ادراکی نگنجد نور چشمم 

اینجا برای تو تمام احساسم را می نویسم 

احساس شادی که تمام وجودم را با هر بار دیدنت و شنیدن صدای گریه هایت در بر می گیرد 

دوستت دارم بیشتر از جانم 

 در کنار تو نیستم  

و هر روز دلتنگ تر از دیروزم 

 

 

 

شاد شاد زندگی کنید

اغلب مردم فکر می کنند که زندگی میدان جنگ است ولی باور کنید که این طور نیست زندگی چیزی جز یک بازی ساده نیست البته باید قواعد بازی را بدانید تا بتوانید در این بازی برنده باشید . ضرب المثل قدیمی می گوید : هرچه بکاری همان را درو می کنی . زندگی نیز همین طور است پس بیایید عشق ، شادی  و محبت بکاریم تا بتوانیم آن را دریافت کنیم .
 
بیایید با اطرافیان و زندگی شاد برخورد کنیم تا شادی را دریافت کنیم . احساس شادمانی و امنیت حاصل اعتقاد کامل به خداست . اگر انسان به این مسئله معتقد باشد که خدای مهربان حافظ اوست و از او حمایت می کند بیشتر از خود فرد به فکر اوست و خواهان رضایت و موفقیت است چگونه می تواند آسوده خیال و شاد نباشد !!
 
همواره به خود بگویید : شادمانی من کار خداست .
 
خدا حامی من است هیچ کس نمی تواند مرا آزرده خاطر کند از آنجایی که با خدا هستم و به او ایمان کامل دارم به خواسته ها و آرزوهای خود می رسم . سعی کنید همیشه طوری رفتار کنید که انگار هیچ مشکلی در دنیا ندارید از هیچ کسی دلخوری ندارید . این کار را برای خودتان انجام بدهید برای رسیدن به آرامش درونی . هنگامی که شما دیگران را می بخشید مطمئنا دیگران و خدا هم شما را می بخشند و نعمتهای بیکران به سوی شما سرازیر می شود همیشه برای خود موقعیت های عالی را تجسم کنید با آنها زندگی کنید و واقعا از صمیم قلب خواهان خوبی ها باشید همه مسیرها را برای خود بگشایید جایی که راه نیست خدا راه را می گشاید ایمان داشته باشید .
 
هر گاه به مشکلی برخوردید با شادمانی به خود بگویید من این وضعیت را به خدا می سپارم می دانم که خدای مهربان آن را سر و سامان می بخشد . من همیشه با خداوند یکتا همراهم پس عشق و شادمانی وصف نشدنی و جدا نشدنی با من همراه است . خود را درگیر بازی زندگی نکنید شاد باشید و از فرصت ها استفاده کنید اگر شما همیشه بازوی قدرتمند خداوند را در پشت خود حس کنید چطور می توان شاد و آسوده خیال نبود ؟؟؟
 
اتفاقهای خوب و موفقیت زمانی از راه می رسد که اصلا انتظارش را ندارید . صبر کنید .مضطرب نباشید . مغناطیس بدون اعتنا به اطراف خود بی حرکت می ایستد زیرا می داند که سوزن ها به سوی او خواهند آمد و آرزوهای ما زمانی سر می رسند که خود را رها کنیم و آرام منتظر باشیم . گاهی گمان نمی کنی ولی می شود ، گاهی نمی شود که نمی شود ، گاهی هزار دعا بی اجابتست ، گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود  پس امیدتان به خدا باشد همیشه به خود بگویید خیر و صلاح من به وقوع می پیوندد هیچ چیز آن قدر عجیب نیست که اتفاق نیفتد .
 
خداوند بهترینها را برای من می خواهد . هیچ وقت دعا را فراموش نکنید تا مطمئن شوید نیرویی بزرگتر حافظ شماست . ای مؤمنین! خدا رو زیاد یاد کنید و صبح و شب تسبیحش کنید. او کسی هست که خودش و فرشته‌هاش بر شما درود و رحمت می‌فرستند تا شما رو از تاریکی‌ها به سوی روشنایی بیرون بیارند . خدا نسبت به مؤمنین مهربونه (احزاب/۴۱-۴۳) وقتی خدایی به این مهربانی داریم برای چی مظطرب و ناراحت باشیم شاد باشم و به همه لبخند بزنید تا دنیا به شما لبخند بزند .

گردآوری:گروه سبک زندگی سیمرغ

و باز هم دلگیرم از این خلقت

*می گویند
مرا آفریدند
از استخوان دنده چپ مردی     
به نام آدم
حوایم نامیدند
یعنی زندگی
تا در کنار آدم
یعنی انسان
همراه و هم صدا
باشم
* می گویند
میوه سیب را من خوردم
شاید هم گندم را
و مرا به نزول انسان از بهشت
محکوم می نمایند بعد از خوردن گندم
و یا شاید سیب
چشمان شان باز گردید
مرا دیدند
مرا در برگ ها پیچیدند
مرا پیچیدند در برگ ها
تا شاید
راه نجاتی را از معصیتم
پیدا کنند
* نسل انسان زاده منست
من
حوا
فریب خوردۀ شیطان
و می گویند
که درد و زجر انسان هم
زاده منست
زاده حوا
که آنان را از عرش عالی به دهر خاکی فرو افکند
* شاید گناه من باشد
شاید هم از فرشته ای از نسل آتش
که صداقت و سادگی مرا
به بازی گرفت و فریبم داد
مثل همه که فریبم می دهند
اقرار می کنم
دلی پاک
معصومیتی از تبار فرشتگان
و باوری ساده تر و صاف تر از آب های شفاف جوشنده یک چشمه دارم
* با گذشت قرن ها
باز هم آمدم
ابراهیم زادۀ من بود
و اسماعیل پروردۀ من
گاهی در وجود زنی از تبار فرعونیان که موسی را در دامنش پرورید
گاهی مریم عمران، مادر بکر پیامبری که مسیح اش نامیدند 
و گاه خدیجه،  در رکاب مردی که محمد اش خواندند
* فاطمه من بودم
زلیخای عزیز مصر و دلباخته یوسف هم
من بودم
زن لوط و زن ابولهب و زن نوح
ملکه سبا
من بودم و
فاطمه زهرا هم من
* گاه بهشت را زیر پایم نهادند و
گاه ناقص العقل و نیمی از مرد خطابم نمودند
گاه سنگبارانم نمودند و
گاه به نامم سوگند یاد کرده و در کنار تندیس مقدسم
اشک ریختند
گاه زندانیم کردند و
گاه با آزادی حضورم جنگیدند و 
گاه قربانی غرورم نمودند و
گاه بازیچه خواهشهایم کردند
* اما حقیقت بودنم را
و نقش عمیق کنده کاری شده هستی ام را
بر برگ برگ روزگار
هرگز
منکر نخواهند شد
* من
مادر نسل انسان ام
من
حوایم، زلیخایم، فاطمه ام، خدیجه ام مریمم
من
درست همانند رنگین کمان
رنگ هایی دارم روشن و تیره
و حوا مثل توست ای آدم
اختلاطی از خوب و بد
و خلقتی از خلاقی که مرا
درست همزمان با تو آفرید
* پس بیاموز تا سجده کنی
درست همانطور که فرشتگان در بهشت
بر من سجده کردند
بیاموز
که من
نه از پهلوی چپ ات
بلکه 
استوار، رسا و همطراز
با تو
زاده شدم 
بیاموز که من
مادر این دهرم و تو
مثل دیگران
زاده من! 

وباز هم دلگیرم از این خلقت و از این گلایه دارم به تو به تویی که تمام گلایه هایم را به درگاهت می آورم شاید اگر زن نبودم خاطرم آسوده تر از این بود شاید....

زبان آتش

تفنگت را زمین بگذار
که من بیزارم از دیدار این خون‌بارِ ناهنجار
تفنگِ دست تو یعنی زبان آتش و آهن
من اما پیش این اهریمنی ابزار بنیان کن
ندارم جز زبانِ دل -دلی لبریزِ مهر تو-
تو ای با دوستی دشمن.

زبان آتش و آهن
زبان خشم و خونریزی ست
زبان قهر چنگیزی ست
بیا، بنشین، بگو، بشنو سخن، شاید
فروغ آدمیت راه در قلب تو بگشاید.

برادر! گر که می خوانی مرا، بنشین برادروار
تفنگت را زمین بگذار
تفنگت را زمین بگذار تا از جسم تو
این دیو انسان کش برون آید.

تو از آیین انسانی چه می دانی؟
اگر جان را خدا داده ست
چرا باید تو بستانی؟
چرا باید که با یک لحظه غفلت، این برادر را
به خاک و خون بغلتانی؟

گرفتم در همه احوال حق گویی و حق جویی
و حق با توست
ولی حق را -برادر جان-
به زور این زبان نافهم آتش‌بار
نباید جست…

اگر این بار شد وجدان خواب آلوده ات بیدار،
تفنگت را زمین بگذار…

فریدون مشیری

عید

کم کم داره این مهمونی هم به روزهای آخرش می رسه 

اولش کلی سرخدا غر می زنیم بعد آخرش می گیم آخی چقدر زود گذشت. 

نمی دونم خدا عمری بهمون می ده تا یکبار دیگه این ماه عزیز را تجربه کنیم 

فقط آرزوی داشتن عیدی پر از شادی و خاطرات خوب را برای همه از خدای مهربون دارم و امیدوارم بهترین عیدی را که همان صلح و آرامش است به همه بنده هاش بده و هر کسی ارزویی داره بر آورده بشه. آمین 

عید مبارک

نامه یک روانشناس به همه دخترش

سحر نام تمام دختران دنیاست

سحر جان نکاتی هست که باید بدانی ، هرچند که می دانم می دانی پس هدف از این نوشته فقط یادآوری دانسته های توست.
تمامی انسانها در طول کار و زندگی خود انتظاراتی دارند که برآورده نشده است که اغلب زمینه ساز ناخشنودی های آنان بوده است لذا درصدد برآمدم تا راهی را برای ارتباط بهتر با تو پیدا کنم پس تصمیم گرفتم برایت نامه ای بنویسم .
تا آنجا که می دانم واقعیت مانند هوا می ماند آن را نمی توان تغییر داد و بجای صرف انرژی جهت مبارزه با واقعیتها باید آن را بپذیری و به زندگی ات ادامه بدهی لذا برای این که موضوع را بیشتر برایت روشن کنم از مدیریت فردی شروع می کنم.

 

مدیریت فردی :
همه ما برای زندگی خود برنامه منظمی داریم و اهدافی که درذهن می پرورانیم و تلاش می کنیم که به آنها دست پیدا کنیم لذا دقت کن که نکات ذیل را به خاطر بسپاری
1- هدف خود را تعریف کن
2- هدفت را مجهول و مبهم نگذار و به روشن ترین شکل ممکن آن را برای آینده تعریف کن
3- اقدامات خود را در جهتی قرار بده که به آن هدف برسی
4- کارهایی را که برای رسیدن به اهدافت باید انجام دهی ، مشخص کن
می دانی دخترم زمانی که مشکلات بروز می کنند، اتفاقات غیر منتظره رخ می دهند ، وقتی در جاده ای هستی که همه چیز سربالایی به نظر می رسد ، وقتی پولت کم و بدهی هایت زیاد است ، وقتی می خواهی بخندی و آه می کشی ، وقتی غم و عصه هایت زیاد است و می خواهد تو را به زیر بکشد چه می کنی؟ آیا فریاد می زنی، آیا رها می کنی و می روی در پی سرنوشت ، واقعا چکار می کنی؟


اگر لازم است کمی بیاسای ولی تسلیم نشو زیرا زندگی پر از فراز و نشیب های فراوان است و این موضوعی است که گهگاهی اتفاق می افتد و چه بسیار کسانی که شکست خوردند در حالی که با کمی مداومت می توانستند پیروز شوند . تنها کسانی موفقیت را درک کردند که تسلیم نشدند هرچند سرعتشان کم بود هرچند گامهای ایشان کند بود زیرا آنان فقط به رسیدن فکر می کردند رسیدن به آنجایی که باید می رسیدند .


دخترم باید بدانی که زندگی یک سفر است و هر بخش از آن یک سفر کوتاه اما در نوع خود کامل . از یک نویسنده ناشناس می خواندم که زندگی را این گونه تفسیر کرده بود که چه سخت است رفتن و چه سخت تر از آن است که پاهایت زخمی و کوله ات پر از مشکلات باشد ولی سخت تر از آن این است که ندانی به کجا می روی .


حتما ً سؤال خواهی کرد از کجا بدانم باید کجا بروم. نمی دانم آیا کتاب آلیس در سرزمین عجایب را خوانده ای یا خیر ؟ آلیس وقتی در سرزمین عجایب گم شد تقاضای کمک کرد و گربه به او گفت به کجا می خواهی بروی ، آلیس گفت نمی دانم ، گربه گفت پس فرقی نمی کند به کجا بروی . پس دقت کن به کجا می روی ، با کدامین پا می روی و به کدام سو می روی زیرا مسافری در شهری غریب بدون داشتن نقشه گم می شود.


پس باید مسیر زندگی ات را مشخص کنی ، هدفت از طی این مسیر زندگی چیست و این را بدان که هیچ ثروتی در تپه های قدیمی یافت نمی شود ثروت در یک قدمی ماست خوشبختی در نزدیکی ماست ، فقط باید چشم باز کنی و ببینی .


دقت کن چه عینکی از پیش داوری ها بر روی صورت تو قرار گرفته است ، اسیر کدام رنگی و چه رنگی را برای ادامه مسیر انتخاب کرده ای ، خشم ، نفرت ، جنگ ، صلح ، دوستی و یا آشتی ؟ آیا هیچ اندیشیده ای که کدام را انتخاب کرده ای و یا از کدام یک از آنها در حال استفاده هستی؟ قبل از هرچیز و هر انتخاب کمی استراحت کن تا بتوانی در حین عبور از صخره های زندگی با فکر عمل کنی تا به واهه های پر از آب و خوشبختی برسی . پس عجله نکن کمی بیاسای و اندیشه کن.   

 نوشته ای از آقای حمید اسکویی

در این راه طولانی

.

(که ما بی خبریم و چون باد می گذرد)

.

بگذار خرده اختلاف هایمان با هم، باقی بماند

.

خواهش می کنم! مخواه که یکی شویم,

.

مطلقاً یکی

.

مخواه که هر چه تو دوست داری،

.

من همان را، به همان شدت دوست داشته باشم

.

و هر چه من دوست دارم، به همان گونه،

.

مورد دوست داشتن تو نیز باشد

.

مخواه که هر دو یک آواز را بپسندیم،

.

یک ساز را، یک کتاب، یک طعم را، یک رنگ را،

.

و یک گونه نگاه کردن را

.

مخواه که انتخاب مان یکی باشد، سلیقه مان یکی،

.

و رویاهایمان یکی

.

همسفر بودن و هم هدف بودن،

.

ابداً به معنای شبیه بودن و شبیه شدن نیست

.

و شبیه شدن، دال بر کمال نیست، بلکه دلیل توقف است...

.

عزیز من!

.

زندگی را تفاوت نظرهای ما می سازد و پیش می برد

.

نه شباهت هایمان، نه از میان رفتن و محو شدن یکی در دیگری،

.

نه تسلیم بودن، مطیع بودن، امربر شدن و دربست پذیرفتن

.

عشق باشد و یا دوست داشتن یا مهر و عطوفت یا ترکیبی از اینها،

.

در هر حال حتی دو نفر که سخت و بیحساب عاشق هم اند،

.

و عشق آنها را به وحدتی عاطفی رسانیده است،

.

واجب نیست که هر دو، صدای کبک، درخت نارون،

.

حجاب برفی، قله علم کوه، رنگ سرخ،

.

بشقاب سفالی را دوست داشته باشند

.

حتی به یک اندازه هم

.

عزیز من!

.

اگر زاویه ی دیدمان نسبت به چیزی، یکی نیست بگذار یکی نباشد

.

بگذار فرق داشته باشیم. بگذار، در عین وحدت،مستقل باشیم

.

بخواه که در عین یکی بودن، یکی نباشیم

.

بخواه که همدیگر را کامل کنیم نه ناپدید

.

تو نباید سایه ی کمرنگ من باشی

.

من نباید سایه ی کمرنگ تو باشم

.

این سخنی ست که در باب'دوستی' نیز گفته اند

.

بگذار صبورانه و مهرمندانه در باب هر چیز

.

که مورد اختلاف ماست بحث کنیم،

.

اما نخواهیم که بحث ما را به نقطه ی مطلقاً واحدی برساند

.

بیا بحث کنیم !

.

بیا کلنجار برویم !

.

اما سرانجام، نخواهیم که غلبه کنیم و دیگری را مغلوب نمائیم !

.

و این غلبه منجر به آن شود که تو نیز چون من بیندیشی

.

یا به عکس

.

من و تو ، تو و من ، حق داریم در برابر هم قد علم کنیم

.

و حق داریم بسیاری از نظرات و عقاید همدیگر را نپذیریم

.

بی آنکه قصد تحقیر هم را داشته باشیم

.

بیا تصمیم بگیریم که حرکات مان، رفتارمان، حرف زدنمان،

.

و سلیقه مان کاملاً یکی نشود

.

و فرصت بدهیم که خرده اختلاف ها،

.

حتی اختلاف های اساسی مان باقی بماند

.

و هرگز اختلاف نظر را وسیله ی تهاجم قرار ندهیم .....

.

عزیز من !

.

بیا متفاوت باشیم !

.

تفاوت!

.

نه برای رنجاندن و دامن زدن به اختلاف توام با تنفر،

.

بلکه در جهت 'تکامل' یکدیگر

.

که یک تکامل فکری و عقلی همان تفاهم است

.

و سرآمد تمام خوشبختی هاست

.

تو

شکوفه گفت:

«بهار که بیاید

 من آن اتفاق کوچک سپیدم

 که روی شاخه می افتد».

ماهی گفت:

«بهار که بیاید

 من آن اتفاق کوچک قرمزم

 که در تنگ می افتم».

سفره گفت:

«من آن اتفاق کوچک

پُر سین ام».

سیب گفت:

«من آن اتفاق کوچک

شیرینم...».

سبزه گفت...

آینه گفت...

اسکناس نو گفت...

و باد چیزی نگفت!

تنها در کوچه های آخر اسفند

راه رفت

راه رفت

راه رفت

و زیر لب تکرار کرد:

«بهار که بیاید

 تو آن اتفاق بزرگ دلم باش

 که در جهان می افتی!».

باد رفته بود

و کسی نمی دانست

«تو» کیست؟!

و آن اتفاق بزرگ

چه رنگی است؟!

یادم باشد

یادم باشد حرفی نزنم که به کسی بر بخورد 
نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد 
خطی ننویسم که آزار دهد کسی را 
یادم باشد که روز و روزگار خوش است 
و تنها دل ما، دل نیست 
یادم باشد جواب کین را با کمتر از مهر، و جواب 
دو رنگی را با کمتر از صداقت ندهم 
یادم باشد باید در برابر فریادها سکوت کنم 
و برای سیاهی ها نور بپاشم 
یادم باشد از چشمه، درسِِ خروش بگیرم 
و از آسمان درسِ پـاک زیستن 
یادم باشد سنگ خیلی تنهاست ...
یادم باشد باید با سنگ هم لطیف رفتار کنم مبادا دل تنگش بشکند 
یادم باشد برای درس گرفتن و درس دادن به دنیا آمده ام ... نه برای تکرار  اشتباهات گذشتگان

یادم باشد زندگی را دوست دارم 
یادم باشد هر گاه ارزش زندگی یادم رفت در چشمان حیوان بی زبانی که به سوی 
قربانگاه می رود زل بزنم تا به مفهوم بودن پی ببرم 
یادم باشد می توان با گوش سپردن به آواز شبانه ی دوره گردی که از سازش 
عشق می بارد به اسرار عشق پی برد و زنده شد 
یادم باشد معجزه قاصدکها را باور داشته باشم 
یادم باشد گره تنهایی و دلتنگی هر کس فقط به دست دل خودش باز می شود 
یادم باشد هیچگاه لرزیدن دلم را پنهان نکنم تا تنها نمانم 
یادم باشد هیچگاه از راستی نترسم و نترسانم 
یادم باشد از بچه‌ها میتوان خیلی چیزها آموخت  
یادم باشد، پاکی کودکیم را از دست ندهم 
یادم باشد زمان، بهترین استاد است 
یادم باشد قبل از هر کار با انگشت به پیشانیم بزنم تا بعدا با مشت بر فرقم نکوبم 
یادم باشد با کسی آنقدر صمیمی نشوم شاید روزی دشمنم شود 
یادم باشد با کسی دشمنی نکنم شاید روزی دوستم شود 
یادم باشد قلب کسی را نشکنم 
یادم باشد زندگی ارزش غصه خوردن ندارد
یادم باشد پلهای پشت سرم را ویران نکنم
یادم باشد امید کسی را از او نگیرم شاید تنها چیزیست که دارد 
یادم باشد که عشق کیمیای زندگیست 
یادم باشد که آدمها همه ارزشمند اند و همه می توانند مهربان و دلسوز باشند 
یادم باشد زنده‌ام و اشرف مخلوقات

دیوار

در گذشت پر شتاب لحظه های سرد 

چشم های وحشی تو در سکوت خویش  

گرد من دیوار می سازد