و چون بهار با جوانه هایی نورسته به چشمانت خیره می شود
آیا باز هم تاب می آوری که
روی برگردانی از این نگاه
نگاهی از دریچه بهشت به زمین ...
عطر گلها که در خانه دلت می پیچد به یادت می اورد که هنوز
زندگی جریان دارد
و تو در خیال من پر می گشایی تا لبه پنجره آرزویم نزدیک می شوی
و دوباره دور
چقدر دور و چقدر نزدیک
آنقدر نزدیک که لمست می کنم
و آنقدر دور که گاهی می اندیشم
پژواکی از دور دستی
و ناگاه شوقی را حس می کنم
شوقی که از تو در من جاری می شود
و ....
و فکر می کنم که بهار
اتفاق بزرگی است که در من شکل می گیرد
چقدر نزدیک و چقدر دور
آنقدر نزدیک که می بویمت
و آنقدر دور که
دستها را سایه بان چشمهایم می کنم تا شاید سایه ات را در دور دست
ببینم
چقدر دور و چقدر نزدیک
چقدر نزدیک و چقدر دور