جایی که برای کرم ابریشم پایان دنیاست پروانه ای متولد می شود

چشمک هر ستاره ای نگاه دزدانه اوست که مرا پیغام میدهد درزمین تنهانیستی

جایی که برای کرم ابریشم پایان دنیاست پروانه ای متولد می شود

چشمک هر ستاره ای نگاه دزدانه اوست که مرا پیغام میدهد درزمین تنهانیستی

هدیه

کرگدن و پرنده

یک کرگدن جوان، تنهایی توی جنگل می رفت.

دم جنبانکی که همان اطراف پرواز می کرد، او را دید و از او پرسید که چرا تنهاست.

کرگدن گفت: همه کرگدن ها تنها هستند.

دم جنبانک گفت: یعنی تو یک دوست هم نداری؟

کرگدن پرسید: دوست یعنی چی؟

دم جنبانک گفت: دوست، یعنی کسی که با تو بیاید،

دوستت داشته باشد و به تو کمک بکند.

کرگدن گفت: ولی من که کمک نمی خواهم.

دم جنبانک گفت: اما باید یک چیزی باشد، مثلاً لابد پشت تو می خارد،

لای چین های پوستت پر از حشره های ریز است. یکی باید پشت تو را بخاراند،

یکی باید حشره های پوستت را بردارد.

کرگدن گفت: اما من نمی توانم با کسی دوست بشوم.

پوست من خیلی کلفت و صورتم زشت است. همه به من می گویند پوست کلفت.

دم جنبانک گفت: اما دوست عزیز، دوست داشتن به قلب مربوط می شود نه به پوست.

کرگدن گفت: قلب؟ قلب دیگر چیست؟ من فقط پوست دارم و شاخ.

دم جنبانک گفت: این که امکان ندارد، همه قلب دارند.

کرگدن گفت: کو؟ کجاست؟ من که قلب خودم را نمی بینم!

دم جنبانک گفت: خب، چون از قلبت استفاده نمی کنی، آن را نمی بینی؛

ولی من مطمئنم که زیر این پوست کلفت یک قلب نازک داری.

کرگدن گفت: نه، من قلب نازک ندارم، من حتماً یک قلب کلفت دارم.

دم جنبانک گفت: نه، تو یک قلب نازک داری. چون به جای این که دم جنبانک را بترسانی،

به جای این که لگدش کنی، به جای این که دهن گنده ات را باز کنی و آن را بخوری،

داری با او حرف می زنی

کرگدن گفت: خب، این یعنی چی؟

دم جنبانک جواب داد: وقتی که یک کرگدن پوست کلفت، یک قلب نازک دارد یعنی چی؟!

یعنی این که می تواند دوست داشته باشد، می تواند عاشق بشود.

کرگدن گفت: اینها که می گویی یعنی چی؟

دم جنبانک گفت: یعنی ... بگذار روی پوست کلفت قشنگت بنشینم، بگذار...

کرگدن چیزی نگفت. یعنی داشت دنبال یک جمله ی مناسب می گشت.

فکر کرد بهتر است همان اولین جمله اش را بگوید.

اما دم جنبانک پشت کرگدن نشسته بود و داشت پشتش را می خاراند.

داشت حشره های ریز لای چین های پوستش را با نوک ظریفش برمی داشت

کرگدن احساس کرد چقدر خوشش می آید. اما نمی دانست دقیقاً از چی خوشش می آید.

کرگدن گفت: اسم این دوست داشتن است؟

اسم این که من دلم می خواهد تو روی پشت من بمانی و مزاحم های کوچولوی پشتم را بخوری؟

دم جنبانک گفت: نه اسم این نیاز است، من دارم به تو کمک می کنم

و تو از اینکه نیازت برطرف می شود احساس خوبی داری،

یعنی احساس رضایت می کنی. اما دوست داشتن از این مهمتر است.

کرگدن نفهمید که دم جنبانک چه می گوید اما فکر کرد لابد درست می گوید.

روزها گذشت، روزها، هفته ها و ماه ها، و دم جنبانک هر روز می آمد

و پشت کرگدن می نشست، هر روز پشتش را می خاراند

و هر روز حشره های کوچک را از لای پوست کلفتش بر می داشت و می خورد،

و کرگدن هر روز احساس خوبی داشت.

یک روز کرگدن به دم جنبانک گفت: به نظر تو

این موضوع که کرگدنی از این که دم جنبانکی پشتش را می خاراند

و حشره های پوستش را می خورد احساس خوبی دارد، برای یک کرگدن کافی است؟

دم جنبانک گفت: نه، کافی نیست.

کرگدن گفت: بله، کافی نیست. چون من حس می کنم چیزهای دیگری هم هست

که من احساس خوبی نسبت به آنها داشته باشم.

راستش من می خواهم تو را تماشا کنم.

دم جنبانک چرخی زد و پرواز کرد، چرخی زد و آواز خواند، جلوی چشم های کرگدن.

کرگدن تماشا کرد و تماشا کرد و تماشا کرد.

اما سیر نشد.کرگدن می خواست همین طور تماشا کند.

کرگدن با خودش فکر کرد این صحنه قشنگ ترین صحنه ی دنیاست

و این دم جنبانک قشنگ ترین دم جنبانک دنیا و او خوشبخت ترین کرگدن روی زمین.

وقتی که کرگدن به اینجا رسید، احساس کرد که یک چیز نازک از چشمش افتاد

کرگدن ترسید و گفت: دم جنبانک، دم جنبانک عزیزم، من قلبم را دیدم،

همان قلب نازکم را که می گفتی. اما قلبم از چشمم افتاد، حالا چکار کنم؟

دم جنبانک برگشت و اشک های کرگدن را دید. آمد و روی سر او نشست و گفت:

غصه نخور دوست عزیز، تو یک عالم از این قلبهای نازک داری.

کرگدن گفت: اینکه کرگدنی دوست دارد دم جنبانکی را تماشا کند

و وقتی تماشایش می کند، قلبش از چشمش می افتد یعنی چی؟

دم جنبانک چرخی زد و گفت: یعنی این که کرگدن ها هم عاشق می شوند.

کرگدن گفت: عاشق یعنی چی؟

دم جنبانک گفت: یعنی کسی که قلبش از چشمهایش می چکد

کرگدن باز هم منظور دم جنبانک را نفهمید، اما دوست داشت دم جنبانک باز حرف بزند،

باز پرواز کند و او باز هم تماشایش کند و باز قلبش از چشمهایش بیفتد

کرگدن فکر کرد اگر قلبش همین طور از چشم هایش بریزد، یک روز حتماً قلبش تمام می شود

آن وقت لبخندی زد و با خودش گفت: من که اصلاً قلب نداشتم!

حالا که دم جنبانک به من قلب داد، چه عیبی دارد، بگذار تمام قلبم برای او بریزد!!!!!! 

روز بزرگداشت مقام حافظ

روز جهانی کودک

فردا روز جهانی کودک است،کودکی دوره ای پر از زیبایی و پر از سادگی شعف و شور.

 

دلم بدجوری برای اون موقع ها بازی های مدرسه قایم موشک گرگم به هوا خاله بازی های ساده و بچگانه.برای نقاشی کشیدن خندیدن های بی دلیل تنگ شده برای روزهایی که بزرگترین غصه ام نمره ۱۸ تو پوشه نو مدرسه بود که دوست داشتم همش بیست بگیرم. واقعا دلتنگم برای آن روزهام

 

برای نیمکت و کفش های کتانی مدرسه برای روپوشهایی که دونفر آدم توش جا می گرفت و حتی برای کتکی که خوردم.

برای آب خوردن با دست از زیر شیر آبخوری مدرسه دفتر های کاهی و جمله مدرسه ها سنگر است سنگرها را حفظ کنید مدادشمعی های کرایون.و حتی برای روزهای جنگی که با صدای آژیر می رفتیم تو پناهگاه.

 

دلم برا ی حسنک کجایی کوکب خانم باسلیقه تصمیم کبری دو کاج کنار خطوط تلفن و پتروس فداکار و تصمیم های کبری تنگ شده.

 

برای کارتونهایی که فقط ساعت ۵ عصر کانال یک تلویزیون می گذاشت که از مدرسه نیامده پای تلوزیون میخکوب می شدیم بل و سباستین روزهای جمعه ونیک ونیکو پرین فوتبالیستهاوزنان کوچک مهاجران واز همه بیشتر بچه های کوه آلپ رامکال حنا حاج زنبور عسل دنی ولوسین ...و واقعا چه لذتی میبردیم از این کودکی.

 

ای کاش وای کاش فقط یکبار دیگه برگردم فقط وفقط یکبار 

روز جهانی کودک به همه بچه های دنیا مبارک. امیدوارم از ته ته دلم هیچ بچه ای تو این دنیا قربانی خودخواهی ما بزرگتر ها نشه و کودکی همه بچه ها پر باشه از خاطرات شیرین که همیشه لذتش ته دلشون حس کنند.

زبان آتش

تفنگت را زمین بگذار
که من بیزارم از دیدار این خون‌بارِ ناهنجار
تفنگِ دست تو یعنی زبان آتش و آهن
من اما پیش این اهریمنی ابزار بنیان کن
ندارم جز زبانِ دل -دلی لبریزِ مهر تو-
تو ای با دوستی دشمن.

زبان آتش و آهن
زبان خشم و خونریزی ست
زبان قهر چنگیزی ست
بیا، بنشین، بگو، بشنو سخن، شاید
فروغ آدمیت راه در قلب تو بگشاید.

برادر! گر که می خوانی مرا، بنشین برادروار
تفنگت را زمین بگذار
تفنگت را زمین بگذار تا از جسم تو
این دیو انسان کش برون آید.

تو از آیین انسانی چه می دانی؟
اگر جان را خدا داده ست
چرا باید تو بستانی؟
چرا باید که با یک لحظه غفلت، این برادر را
به خاک و خون بغلتانی؟

گرفتم در همه احوال حق گویی و حق جویی
و حق با توست
ولی حق را -برادر جان-
به زور این زبان نافهم آتش‌بار
نباید جست…

اگر این بار شد وجدان خواب آلوده ات بیدار،
تفنگت را زمین بگذار…

فریدون مشیری

روزهای معمولی من

این روزها چندبار آمدم یه چیزایی بنویسم اما بدون حتی یک کلمه پشیمان شدم نه اینکه پشیمان بشم اصلا نمی دونستم چی بنویسم حتی الان هم نمی دونم فقط کلماتی که پشت سر هم ظاهر می شه را دارم تایپ میکنم. 

شهریور و مهر امسال برام یه کم هم شلوغ بود هم تا یه حدی به نظرم ماههای خوبی باشند. 

سالهای سال آرزوی ادامه تحصیلم را داشتم و به لطف خداوند امسال این فرصت داره نصیبم می شه البته یه شانس خوب که آوردم اینه که شیراز قبول شدم و دیگه نیازی به مرخصی گرفتن و رفت و آمد و هزار تا دردسر دیگه را ندارم.خوب با ابن اوصاف فرصتم واسه درس خوندن بیشتر می شه و فکر کنم حسابی سرم شلوغ بشه. 

سر کار هم بعد از ماه مبارک که تقریبا بیکار شده بودم حالا دوباره سرم شلوغ شده ازیه طرف خوبه یه طرف هم خستگی بعضی از روزها اذیتم می کنه.دیروز که رفته بودم بیرون از اداره واسه کار یه جورایی پشیمان شدم از روند کارم اون هم تو این کشور.فضای نامناسب ایستگاه هامون باعث شد چند باری سرم به این لوله ها برخورد کنه که انصافا بدجوری درد گرفت.فکر کردم آخه تو مملکتی که من اجازه ندارم از روی لوله ها رد بشم دیگه این جور کار کردن هم خوب خودش... 

باید مثل آقایون کار کنی اما خوب با محدودیتهای خانمها.... 

با اینکه کارم را دوست دارم ولی خوب بعضی وقتها خیلی اذیتم می کنه و شاید دلیل اصلی ادامه تحصیلم بعد از علاقه زیاد خودم وخانوادم همین مساله باشه. 

تا ببینم آینده  چطور بشه!

مهر

در مجالی که برایم باقیست
باز همراه شما مدرسه
 ای می سازیم
که در آن همواره اول صبح
                                           
به زبانی ساده
مهر تدریس کنند،
و بگویند خدا
خالق زیبایی
و سراینده عشق
آفریننده ماست.
مهربانیست که ما را به نکویی
دانایی
زیبایی
و به خود می
 خواند
جنتی دارد نزدیک، زیبا و بزرگ
دوزخی دارد- به گمانم
کوچک و بعید
در پی سودا نیست
که ببخشد ما را
و بفهماندمان،
ترس ما بیرون از دایره رحمت اوست

در مجالی که برایم باقیست
باز همراه شما مدرسه
 ای می سازیم
که خرد را با عشق
علم را با احساس
و ریاضی را با شعر
دین را با عرفان
همه را با تشویق تدریس کنند

لای انگشت کسی
قلمی نگذارند
و نخوانند کسی را حیوان
و نگویند کسی را کودن
و معلم هر روز
روح را حاضر و غایب بکند
و به جز ایمانش
هیچکس چیزی را حفظ نباید بکند
مغزها پرنشود چون انبار
قلب خالی نشود از احساس
درس
 هایی بدهند
که به جای مغز، دلها را تسخیر کند.
از کتاب تاریخ
جنگ را بردارند
در کلاس انشاء
هر کسی حرف دلش را بزند
«غیرممکن» را از خاطره
 ها محو کنند
تا، کسی بعد از این
باز همواره نگوید: «هرگز»
و به آسانی همرنگ جماعت نشود.

زنگ نقاشی تکرار شود
رنگ را در پائیز تعلیم دهند
قطره را در باران
موج را در ساحل
زندگی را در رفتن و برگشتن
از قله کوه
و عبادت را در خدمت خلق
کار را در کندو
و طبیعت را در جنگل و دشت.
مشق شب این باشد
که شبی چندین بار
همه تکرار کنیم:
عدل
آزادی
قانون
شادی...
امتحانی بشود
که بسنجد ما را
تا بفهمند چقدر
عاشق و آگه و آدم شده
 ایم
در مجالی که برایم باقیست
باز همراه شما مدرسه
 ای می سازیم
که در آن آخر وقت
به زبانی ساده
شعر تدریس کنند
و بگویند که تا فردا صبح
خالق عشق نگهدار شما. 

دکتر مجتبی کاشانی