یکی بود یکی نبود توی این دنیای زشت همه ی آدما سرگرم کار و بار خودشون بودن و توجهی به همدیگه و دور و برشون نداشتن . مترسک قصه ی ما هم اشتباهی وسط این آدما گم شده بود و دیگه هیچ امیدی هم نداشت و فقط روز و شبش رو میگذروند . اما یه روز همین مترسک نا امید چشماش به یه انسان افتاد که فکر کرد با بقیه فرق میکنه ... خلاصه مترسک قصه ی ما یه مدت این پا و اون پا کرد و آخر دلشو به دریا زد و رفت سراغ اون انسان آخه مترسک خیلی تنها بود . بگذریم مترسک رفت و با اون انسان دوست شد ، انسان هم خیلی تحویلش گرفت و به دوستیش جواب مثبت داد ( شاید چون خودشم تنها بود ! ) و یه روزگار جدید برای مترسک شروع شد روزگاری که خیلی شاد بود و مترسک هیچوقت تجربش نکرده بود خیلی از وقتاشونو با هم میگذروندن ، پارک میرفتن ! باغ میرفتن ! با هم پیتزا میخوردن ! برای هم فال حافظ میگرفتن ! تولد میگرفتن برای همدیگه و ...
یواش یواش این دوتا یعنی مترسک و انسان خیلی به هم نزدیک شدن و مترسک هم خیلی انسان رو دوست داشت اما خوب اون مترسک بود و خیلی چیزا رو بلد نبود !
گذشت و گذشت تا اینکه یه شب انسان به مترسک یه حرفایی زد ( البته تو چت و اس ام اس ) و مترسک هم چون مترسک بود و مغزش از کاه و خاک اره بود نتونست خیلی خوب منظور انسان رو بفهمه و همین شد که مترسک بیچاره قصه ی ما متهم شد به بی عشقی و سنگدلی !
روزا و شبا همینطور میومدن و میرفتن و مترسک بیچاره همچنان در عالم بیخبری به سر میبرد ولی هنوز فکر میکرد روزهای خوش گذشته سر جاشه و کم محلیای انسان به خاطر کارای زیادشه غافل از اینکه اون انسان داشت تو دلش مترسکو میکشت به خاطر اینکه مترسک با اون مغز کاهیش نتونسته بود عشق انسان رو از تو چت و اس ام اس درک کنه ! بیچاره مترسک !
خلاصه گذشت و گذشت و مترسک بیچاره هرچی که میخواست به انسان نزدیک بشه به یه بهانه ای رونده میشد و مترسک ساده دل هم که هیچوقت فکر و ذهنش به طرف چیزای بد نمیرفت با خودش میگفت حتما گرفتاره و وقت نداره و انسان هم هیچی به مترسک نمیگفت ! بهش نمیگفت که از دست مترسک دلخوره ! بهش نمیگفت که داره مترسکو تو دلش میکشه ! بهش نمیگفت که دیگه داره .... و مترسک بیچاره هم همچنان در خواب خوش بیخبری بود !
تا اینکه یه روز صبح یه خبرایی به گوش مترسک بیچاره رسید ! مترسک فهمید که انسان دیگه تنهاش گذاشته و یار جدیدی برای خودش پیدا کرده البته یارشم مثل خودش انسانه .
مترسک بیچاره وقتی این خبرو شنید یه باره وجود خالیش خالی تر شد ! گیج شد ! منگ شد ! اصلا نمیتونست باور کنه این اتفاقو ! آخه مگه میشه انسان به اون خوبی همینجوری بدون خبر بذاره بره ؟ پس اون همه حرفای قشنگی که میزد چی بود ؟ الکی بود ؟
خلاصه مترسک قصه ی ما دوباره برگشت به همون روزگار تنهایی قبلیش اما اینبار قلبشم شکسته بود . قلبش هم از رفتن انسان شکسته بود و هم از اینکه انسان اصلا به حسابش نیاورده بود و همینجوری گذاشته بود و رفته بود .
شاید انسان با خودش گفته بود این که مترسکه چیزی نمیفهمه پس بیخیال بذار بریم دنبال زندگی خودمون ( غافل از اینکه تو این مدت قلب مترسک یواش یواش شکل قلب آدما شده بود و کم کم به خاطر همنشینی و دوست داشتن انسان خون تو قلب و رگاش جریان پیدا کرده بود ) ! شایدم انسان با این کارش از مترسک بیچاره انتقام گرفت آخه مترسک نتونسته بود عشق انسان رو بفهمه !
حالا مترسک بیچاره با قلب شکستش روز به روز غمگینتر و غمگینتر میشه و هر روز که میگذره بیشتر میفهمه که چه بلایی به سرش اومده و غرور مترسکیش چطوری خورد شده و فقط با اشک ریختن داره خودشو آروم میکنه و دیگه هیچی براش معنا نداره هیچی
سلام
خوشحالم که بعد از مدتها اینجا یه پست تازه میبینم. امیدوارم باز هم بنویسی.
راستش من خیلی از این قصه سر در نیاوردم. فقط ناخودآگاه یاد این شعر افتادم:
هی مترسک کلاه را بردار
ما کلاغان دگر عقاب شدیم!
سلام
ممنون از پیامت
چه داستان غم انگیزی ، دلم برای مترسک بیچاره سوخت ... این قصه واقعیه ؟ خودتون این قصه رو گفتین ؟
سلام بستگی داره جای مترسک باشی یا آدم که قصه راواقعی ببینی یانه
هرقصه ای یه جاهاییش واقعیه یه جاهاییش نو
شته های نویسنده آن