جایی که برای کرم ابریشم پایان دنیاست پروانه ای متولد می شود

چشمک هر ستاره ای نگاه دزدانه اوست که مرا پیغام میدهد درزمین تنهانیستی

جایی که برای کرم ابریشم پایان دنیاست پروانه ای متولد می شود

چشمک هر ستاره ای نگاه دزدانه اوست که مرا پیغام میدهد درزمین تنهانیستی

روز نو

آخرین لحظه های زمستان و سال سپری می شود دل زمین بی قرار تغییر است بی قرار جوانه هایی که خاک را می شکافند تا به خورشید لبخند بزنند و من چشم دارم به لحظه های رفته و لحظه هایی که هر دمش قصه ای تازه را در دل برایم دارد.قصه لحظه های شادی و شاید غم که زندگی توامان این دو با هم است . 

بهاری که گذشت برایم روزهایی را در دل داشت که به پاسخ یک سوال رسیدم اینکه ایا دوست داشتن دلیل می خواهد؟ 

و دریافتم برای خیلی ها دلیل می خواهد... خیلی هایی که به زندگیشان به گونه ای می نگرند که دارند معامله می کنند 

کم کم به این گونه دلیل خواستن ها عادت کردم 

و بعد آمدن تابستان 

اول تابستان دغدغه خرید خانه و جابه جایی و فصل امتحانات پایانی دانشگاه را داشتم 

روزهای اولی که به خونه نو اومدم برایم عادت کردن به محیط تازه کمی سخت بود اما انسان فرزند تغییر است و شاید هیچ چیزی به سادگی خوی گرفتن به محیط جدید برایش وجود نداشته باشد. 

و پاییز فصل زیبای سال با تمام شدن ماه رمضان از راه رسید 

فصلی که به خاطر مشغله زیاد کمتر حواسم به سپری شدن روزهایش بود 

و اما زمستان امسال برایم روایت گری بسیار داشت 

از لحظه های خوب و شادی که داشتم 

از دوستی که خیلی از لحظه هام را باهاش قسمت کردم 

سفری که به مالزی رفتم و کلی خاطره جور و اجور  همراه سفرم شد 

خاطراتی که روزی قصد نوشتنش را داشتم اما یه کم نبود وقت و شاید تنبلی خودم مزید علت شد 

اما در کل خیلی عالی بود 

پر از لحظه های شاد و شادی آور 

با تمام شدن بهمن ماه و آمدن اسفند 

کم کم بوی بهار را احساس کردم اما قبل از رسیدن سال نو و بزرگتر شدن رقم سال در 14 اسفند رقم سالهای من یکی جلو افتاد 

امسال هم تولدم برام بی نظیر بود واقعا لذت بردم و یه هدیه ارزشمند که با لذت تمام تماشایش می کنم. 

یکی دیگه از روزهای اسفند ی چهارشنبه 18 اسفند یه بعد از ظهر بارانی حافظیه... 

بوی بهار را با تمام وجود می شد حس کرد شاید آرامشی که در من جاری شد کمتر وقتی داشتمش 

انقدر باریدن باران زیبا بود که با تمام وجودم من را به وجد آورده بود و البته... 

با نزدیک شدن به لحظه های پایانی سال 

با تمام وجودم آرزو می کنم که سال آینده سالی پر از مهربانی وپیشرفت ثروت تندرستی و تمام ارزوهای خوب برای همه باشه 

سالی که شروع تا پایانش سرشار از نگاههای مهربان هستی آفرین به آفریدگانش باشه که با نیروی یزدان همه به سوی کامراوایی گام بردارند. 

روز جهانی زن مبارک

با تو دوباره من شدم عاشق جان و تن شدم
با تو گل از گلم شکفت با تو دوباره زن شدم

با تو جوانه زد همه شاخه خشک پیکرم
از تو پر از ترانه شد برگ سفید دفترم

با تو دوباره جون گرفت هر چی که در من مرده بود
انگار پسم داد زندگی هر چی امانت برده بود

با تو تمام خستگی از تن من به در شده
درد غریبی کم کمک مرده و بی اثر شده

با تو دوباره می رسم به حد بی حساب زن
به اوج بخشش و غرور به مرز عشق ناب زن

با تو درخت پر برم با تو زبیش بیشترم
از بهترینها بهترم من با تو چیز دیگرم

ت مثل تولد

امروز تولدم بود به همین سادگی یه سال دیگه بزرگتر شدم 

یه سال خیلی فرصته واسه یه زندگی 

واسه تغییر مسیر تکامل بزرگتر شدن 

دیشب با یکی از دوستام یه تولد گرفته بودم ساده بود خیلی به دلم نشست 

آخرش هم یه فال گرفت واسم از دیوان خواجه حافظ 

خلاصه کلی بهم خوش گذشت اما یه هدیه گرفتم منحصر به فرد 

مجموعه زیبا و شگفت اثار اسرافیل شیر چی واقعا لذت  می برم از تماشای خط هایی که هر کدامشان انگار از قالب صفحه بیرون می آد و باهات حرف می زنه کلی حرفهای نگو یا به قولی رازهای سر به مهر 

و هدیه دگه ای که بابتش با تمام وجودم خداوند را شکر می گم دوستای خوبی بود که پی در پی امروز با پیامهای تبریکشان شادی را به روزهام هدیه دادند 

یک سال بزرگتر شدم برای بهتر فهمیدن بهتر زندگی کردن لذت بردن از تمام روزهایی که در پیش دارم 

اما اینجا می خوام با تمام وجودم از دو فذشته مهربانی که تو تمام این سالها پناه من بودند یاد کنم 

پدر و مادرم 

که با تمام وجود دوستشان دارم 

به خاطر همه محبت ها مهربانی ها تلاشها شون 

 دوستتون دارم 

تولدم مببببببببببببببببببارک

کلیه فروشی....تلخ

دیروز رفتم با یکی از دوستام قدم بزنیم تا شاید کمی از این روزمرگی هایمان را بریزیم در گفتگوهای دوستانه و زندگی را ارام آرام مزه کنیم اما اینقدر این شهر پر شده از زندگی های اجباری که... 

پر شده از کسانی که به هر قیمتی زندگی می کنند از تن فروشی گرفته تا فروختن کلیه 

از فروختن آدامس و گل سر چهار راهها تا فروختن رویاهای کودکی 

از فروختن چای در پارک زیر نگاه رهگذرانی که بعضی هایشان چیزی دیگر را می خواهند بخرند از گوشه چادر سیاه زن که به کناری رفته 

اما هیچ کدامشان ازارم نداد به اندازه کلیه فروشی گروه B فوری 

برای یک لحظه انگار برق از سرم پرید شنیده بودم اما وقتی دیدم باورم شد مکث کردم دوباره خواندم تا مطمئن شوم انسانی برای چه چیزی دارد اعضای بدنش را می فروشد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

برای زندگی برای نان نمی دانم چیزی ننوشته بود فقط نوشته بود فروشی... 

از دوستم پرسیدم کلیه فروشی گفت قبلا هم دیده 

و  

امروز از خودم می پرسم باید اعضای بدنت را بفروشی تا با پولش چه چیزی رابخری؟؟؟ 

شاید به بهای سلامتی کسی که دوستش داری 

شاید برای نان سر سفره ات 

و هزاران شاید دیگر 

تلخ