و باز هم رسیده ام به مناجات مولای متقیان و آنجا که ندا می دهد:
مولای یا مولای
انت الدلیل و انا المتحیر و هل یرحم المتحیر الا الدلیل...
تو را هگشایی ومن سرگردان و چه راهگشایی برای من سرگردان مهربان تر ازتو وجود دارد؟؟؟؟؟؟
مهربانا دلم برای تو تنگ شده....
با زهم گفتم تو ؟
انگار منی هم بدون ذات والایت یافته ام که اینگونه خطابت می کنم
چقدر زود یادم رفت که روزی از اراده تو بربودنم به وجود آمدم و روزگاری نیز با همین اراده به سویت باز گشت خواهم نمود
وحال می گویم چقدر دلم برای خودم تنگ شده....!!!!!!
اینجا آسمان ابریست ، آنجا را نمیدانم... اینجا شده پائیز ، آنجا را نمیدانم ... اینجا فقط رنگ است ، آنجا را نمیدانم... اینجا دلی تنگ است ، آنجا را نمیدانم. وقتی که بچه بودم هر شب دعا میکردم که خدا یک دوچرخه به من بدهد . بعد فهمیدم که اینطوری فایده ندارد. پس یک دوچرخه دزدیدم و دعا کردم که خدا مرا ببخشد.. هی با خود فکر می کنم ، چگونه است که ما ، در این سر دنیا ، عرق می ریزیم و وضع مان این است و آنها ، در آن سر دنیا ، عرق می خورند و وضع شان آن است! ... نمی دانم ، مشکل در نوع عرق است یا در نوع ریختن و خوردن .
هرانقلاب پس از پیروزی هم همواره در خطر انهدام است، خطر ضد انقلاب.
مارهای سر کوفته شده در گراما گرم فتح ، غفلت جشن پیروزی و یا غرور قدرت ، باز سر بر می دارند و رنگ عوض می کنند و نقاب دوستی می زنند و از درون انقلاب را منفجر می کنند. انها بعد ها غاصب همه دست اورد های انقلاب می شوند و میراث خوار مجاهدان و تعزیه خوان خون شهیدان انقلاب.
معلم پای تخته داد میزد
صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود
ولی آخر کلاسیها
لواشک بین خود تقسیم می کردند
وآن یکی در گوشهای دیگر «جوانان» را ورق می زد
برای اینکه بیخود هایو هو می کرد و با آن شور بیپایان
تساویهای جبری را نشان میداد
با خطی ناخوانا بروی تختهای کز ظلمتی تاریک
غمگین بود
تساوی را چنین بنوشت : یک با یک برابر است
از میان جمع شاگردان یکیبرخاست
همیشه
یک نفر باید بپاخیزد....
به آرامی سخن سر داد:
تساوی اشتباهی فاحش و محض است
نگاه بچهها ناگه به یک سو خیره گشت و
معلم مات بر جا ماند
و او پرسید : اگر یک فرد انسان ، واحد یک بود
آیا یک با یک برابر بود؟
سکوت مدهشی بود و سوالی سخت
معلم خشمگین فریاد زد آری برابر بود
و او با پوزخندی گفت:
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آنکه زور و زر به دامن داشت بالا بود و آنکه
قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت پایین بود؟
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آنکه صورت نقره گون ، چون قرص مه میداشت بالا بود
وآن سیه چرده که می نالید پایین بود؟
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
این تساوی زیر و رو می شد
حال میپرسم یک اگر با یک برابر بود
نان و مال مفتخواران از کجا آماده میگردید؟
یا چهکس دیوار چینها را بنا میکرد؟
یک اگر با یک برابر بود
پس که پشتش زیر بار فقر خم میگشت؟
یا که زیر ضربه شلاق له میگشت؟
یک اگر با یک برابر بود
پس چهکس آزادگان را در قفس میکرد؟
معلم نالهآسا گفت:
بچهها در جزوههای خویش بنویسید:
یک با یک برابر نیست...
سلام به تو نور چشمم
به اندازه بی شمار ستاره های تمام کیهان دوستت دارم
به اندازه ای که شاید در هیچ ادراکی نگنجد نور چشمم
اینجا برای تو تمام احساسم را می نویسم
احساس شادی که تمام وجودم را با هر بار دیدنت و شنیدن صدای گریه هایت در بر می گیرد
دوستت دارم بیشتر از جانم
در کنار تو نیستم
و هر روز دلتنگ تر از دیروزم
خدایا دوست دارم یک روز آزادبندگی کنم
آزاد از همه قید و بندهایی که برایم ساخته اند و بعضی را هم به نام تو می سازند
خدایا
باورشان نمی شود که اگر این قید وبندها نبود
باز هم به اندازه الان دوستت داشتم
باورم نمی شودکه تو برای بندگیم قیدی گذاشته باشی
به
تمام باورهایم سوگند...!
ملاصدرا می گوید:
خداوند بینهایت است و لامکان و بی زمان
اما :
به قدر فهم تو کوچک میشود
به قدر نیاز تو فرود میآید،
به قدر آرزوی تو گسترده میشود،
به قدر ایمان تو کارگشا میشود،
به قدر نخ پیر زنان دوزنده باریک میشود،
به قدر دل امیدواران گرم میشود...
پــدر میشود یتیمان را و مادر.
برادر میشود محتاجان برادری را.
همسر میشود بی همسر ماندگان را.
طفل میشود عقیمان را.
امید میشود ناامیدان را.
راه میشود گمگشتگان را.
نور میشود در تاریکی ماندگان را.
عصا می شود پیران را
محتاجان به عشق را عشق می شود
خداوند همه چیز می شود همه کس را...
به شرط اعتقاد؛
شرط پاکی دل؛
به شرط طهارت روح؛
به شرط پرهیز از معامله با ابلیس
بشویید قلب هایتان را از هر احساس ناروا
و مغزهایتان را از هر اندیشه خلاف
و زبان هایتان را از هر گفتار ناپاک
و دست هایتان را از هر آلودگی در بازار
و بپرهیزید از ناجوانمردی ها،ناراستی ها و نامردمی ها...
چنین کنید تا ببینید که: خداوند، چگونه بر سفرهی شما، با کاسه یی خوراک و تکهای نان مینشیند
بر بند تاب، با کودکانتان تاب میخورد، و در دکان شما کفههای ترازویتان را میزان میکند
و "در کوچههای خلوت شب با شما آواز میخواند"...
مگر از زندگی چه میخواهید که در خدایی خدا یافت نمی شود ؟!
روزهایم می گذرد از پس هم و در بیقراری لحظه هایی که به دنبال تو می گردم
روزهایی پر از شکیب پر از خواستن های بی جواب
روزهایی در اندیشه نا کجا آباد
روزهایی پر از پاسخ های بی پرسش
روزهایی که گاه می اندیشم کاش جسارت حوا را داشتم که سیب دلم را با دنیا عوض کنم
راستی عجب جسارتی داشت حوای بهشت .....!
روزهایی برای تو روزهایی برای خودم و بی قراری ام
روزهایی که قاصدک هایش را می شمارم شاید این یکی برای من باشد
و باز هم
هزار پاسخ بی پرسش
از ماجرای بودنم از روزهایی که نبوده ام و خواهم بود....
من بهشتم را در نگاه تو دیده ام......
داشتم به بیکران فکر می کردم
به اینکه اگر در نقطه ای فارغ از این بیکرانه به نظاره بنشینم در مقابل این هستی حتی ذره ای هم نیستم...
راستی تا به حال اینطور به جهانی که در آن زندگی می کنی و به قیاس خود در برابر عظمت آن اندیشیده ای...
به اینکه چرا تو انتخاب شدی تا به هستی وارد شوی و اینکه بودن تو در اینجا در مقایسه با طول آفرینش از چشم بر هم نهادنی هم کمتر است...
این گونه فکر کردن دوخاصیت دارد یکی اینکه به این یقین برسی که برای هدفی پا به اینجا گذارده ای و یا بر عکس اینقدر بودن تو در قیاس با عظمت بیکران ناچیز است که به چشم نمی آیی و هر طور خواستی می توانی روز گار بگذرانی ....!
تو فکر می کنی کدام به حقیقت نزدیک تر است؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من درد در رگانم٬
حسرت در استخوانم ٬
چیزی نظیر آتش در جانم پیچید .
سر تا سر وجود مرا گویی چیزی بهم فشرد
تا قطره ای به تفتگی خورشید جوشید از دو چشمم .
از تلخی تمامی دریاها در اشک ناتوانی خود ساغری زدم.
آنان به آفتاب شیفته بودند زیرا که آفتاب تنهاترین حقیقتشان بود ٬
احساس واقعیتشان بود ٬
با نور و گرمیش مفهوم بی ریای رفاقت بود ٬
با تابناکی اش مفهوم بی فریب صداقت بود .
ای کاش می توانستند از آفتاب یاد بگیرند
که بی دریغ باشند در دردها و شادیهاشان حتی با نان خشکشان
و کاردهایشان را جز از برای قسمت کردن بیرون نیاورند .
افسوس آفتاب مفهوم بی دریغ عدالت بود آنان به ابر شیفته بودند
و اکنون با آفتاب گونه ای آنان را اینگونه دل فریفته بودند .
ای کاش می توانستم خون رگان خود را من قطره قطره قطره بگریم تا باورم کنند ٬
ای کاش می توانستم یک لحظه می توانستم ای کاش ٬
بر شانه های خود بنشانم این خلق بی شمار را
گرد حباب خاک بگردانم
تا با دو چشم خویش ببینند که خورشیدشان کجاست و باورم کنند ٬
ای کاش می توانستم
احمد شاملو
امام علی می فرماید به گونه ای زندگی کن که گویا تا همیشه در این دنیا خواهی زیست و به گونه ای زندگی کن گه گویا هر لحظه آخرین لحظه زندگی توست. سخنی که به جرات می توانم بگویم تمام دین ما در همین جمله خلاصه شده است.
اما این چنین زیستنی همتی بس بلند می خواهد و اندیشه ای آزاد و قلبی سلیم
همیشه به این فکر میکنم که چطور می توان چیزی یا کسی را دوست داشت و دلبستگی به آن به وجود نیاید دلبستگی که شاید در بعضی جاها باعث انحراف انسان از مرتبه والای انسانی می شود.
اوج این رفتار را می توان در وجود مبارک حضرت ابراهیم دید. ایشان با تمام محبتی که به اسماعیل داشتند اما حاضر شدند دلبستگی به او را قربانی رسیدن به کمال مطلق کنند.
بریدن از این دلبستگی های دنیایی را که برای هر یک از ما یک چیز یا جمعی از مادیات دنیایی مان می باشد یکی فرزند یکی همسر یکی مال یکی قدرت در عین دوست داشتن آنها می تواند هریک از ما را به هدف والای هستی مان نزدیک تر کند.
دریغ بر ملتی که لباسی را برتن می کند که خود نمی بافد،نانی را می خورد که خود درو نمی کند،شرابی می نوشد که از چرخشت او جاری نمی گردد.
دریغ برملتیکه زورمدار را همچون قهرمانی تشویق می کند،و سلطه جوی پر ابهت را عطا بخش می انگارد.
دریغ بر ملتی که در رویای خویش خواهشی را خوار می شمرد ،اما در بیداری تسلیمش می شود.
دریغ بر ملتی که دم بر نمی آورد ،مگر هنگامی که در تشییع جنازه گام بر می دارد ،خود رانمی ستاید مگر در ویرانه هایش ،عصیان نمی کند مگر هنگامی که گردنش در میان تبر وکنده قرار دارد.
دریغ بر ملتی که سیاستمدارش روباه است ،فیلسوفش شعبده باز و هنرش هنر وصله کاری وتقلید.
دریغ بر ملتی که با شیپور به استقبال حاکم تازه اش میرود وبا هو کردن بدرقه اش می کند تنها به خاطر اینکه با شیپور به استقبال دیگری برود.
دریغ برملتی که فرزانگانش در اثر پیری گنگند و مردان شجاعش هنوز در گهواره اند.
دریغ بر ملتی که پاره پاره شده وهر پاره ای خودرا ملتی میداند!
جبران خلیل جبران
نمی خواستم چیزی بنویسم
از بس که برایمان عاشورا و تاسوعا را کوچک کرده اند با تو صیف تشنگی و زخم و چکاچک شمشیر انگار دردی غیر از تشنگی را در قافله حسین نمی توان پیدا کرد
اما نه دلم نیامد تاسوعا باشد و از عباس ننویسم
از برادری که برادری رادر حق حسین تمام کرد
می گویند علمدار سپاه حسین بوده
اما من هنوز هم علم های عاشورا را در دستهای عباس می بینم
دستهای برادری که وفا داری را به بشر آموخت
برادری که روی سیاه قابیل رادر پیشگاهحق سفید کرد و گفت پروردگارا تو شهادت بده که همه برادرها مثل قابیل نیستند....
عباس یعنی متانت
یعنی جوانی
یعنی وفاداری
عباس یعنی مونس و همدم
عباس همیشه برایم شبیه ترین فرزند علی به او بوده
عباس یعنی ظلم را به ستیزه بر خواستن
عباس یعنی چشمه بزرگواری
عباس یعنی برادر
امروز چقدر برادری هایمان از جنس قابیل است تا عباس........