جوهری تا در قلم بود و قلم تا می نوشت
می نوشتم تا امان می داد دست سرنوشت
سرنوشت بی سرانجامی که از روز نخست
جای گل جسم مرا از اشک وخاکسترسرشت
می نوشتم آنچه را می خواستم باور کنی
آنچه هستم آنچه بودم خواه زیبا خواه زشت
اینکه دست من نبود از ابتدا این فاصله
برد بالا یک نفر دیوار ها را خشت خشت
اینهمه از رویش احساس سرشارم نپرس
هیچکس از روز اول در دلم چیزی نکشت
دل چه می خواهد مگر جز سهمی از یک پنجره
رو به هر جایی که باشد با تو باشد با بهشت
من نمی دانم تو حوری یا پری یا آدمی
هر چه هستی باش با من باش ای آبی سرشت
تا بیایی مهربان امسال هم این برگها
می روند و می رسد از مهر تا اردیبهشت
خواهر خوبم سلام
از اینکه منو لینک کردی خیلی ممنون .ولی من به اندازه تو ذوق ادبی ندارم تا همه انچه که در دل دارم رو بتونم به زبان بیارم.همیشه به خاطر این موضوع به تو غبطه می خورم