شکوفه گفت:
«بهار که بیاید
من آن اتفاق کوچک سپیدم
که روی شاخه می افتد».
ماهی گفت:
«بهار که بیاید
من آن اتفاق کوچک قرمزم
که در تنگ می افتم».
سفره گفت:
«من آن اتفاق کوچک
پُر سین ام».
سیب گفت:
«من آن اتفاق کوچک
شیرینم...».
سبزه گفت...
آینه گفت...
اسکناس نو گفت...
و باد چیزی نگفت!
تنها در کوچه های آخر اسفند
راه رفت
راه رفت
راه رفت
و زیر لب تکرار کرد:
«بهار که بیاید
تو آن اتفاق بزرگ دلم باش
که در جهان می افتی!».
باد رفته بود
و کسی نمی دانست
«تو» کیست؟!
و آن اتفاق بزرگ
چه رنگی است؟!
سلام به روزی که نو شود و ما را بسوی اندیشه ای نو هدایت کند
یاحق - تا بعد
سلام
من دلم می خواهد
خانه ای داشته باشم پر دوست
بر درش برگ گلی می کوبم
روی آن با قلم سبز بهار مینویسم :
خانه دوستی ما اینجاست
که دگر بار نپرسد سهراب
خانه دوست کجاست
یا حق -- تا بعد