جایی که برای کرم ابریشم پایان دنیاست پروانه ای متولد می شود

چشمک هر ستاره ای نگاه دزدانه اوست که مرا پیغام میدهد درزمین تنهانیستی

جایی که برای کرم ابریشم پایان دنیاست پروانه ای متولد می شود

چشمک هر ستاره ای نگاه دزدانه اوست که مرا پیغام میدهد درزمین تنهانیستی

کودکان کار

چند روز پیش حوالی میدان ولی عصر کودکانی را دیدم که برای چند لحظه توجه هر رهگذری را به خودشان جلب می کردند کودکانی که هر روز هریک از ما از کنارشان می گذریم کودکان کار. 

دخترکی ۷ ساله و یه پسر نوجوان ۱۳ یا ۱۴ ساله که یکی موزیک میزد ودیگری سلطان قلبها را می خواند و جالبه که دخترک با صدای کودکانه اش خوانندگی می کرد و جملاتی را می گفت که شاید خیلی وقت دیگه مفهومشون را درک کنه 

سلطان قلبم تو هستی تو هستی  

دروازه های دلم را شکستی ... 

هر رهگذری هم اگر هنوز روزمرگی های یک روز کاری درگیرش نکرده بود یا اینکه مثل من چند ساعتی وقت آزاد داشت می ایستاد و همان جا به این نغمه سرایی گوش می داد و در نهایت هم اگر بخشندگی اش اجازه می داد اسکناسی را به رسم سپاس درسبد دخترک می گذاشت که دخترک هم با ولع پول را مچاله تو جیب رو پوشش می گذاشت. 

همین چند دقیقه ای که ایستادم و تماشا کردم برایم کافی بود تا بغضی را در وجودم حس کنم. بغضی که از سر ناچاری این کودکان برای تامین معیشت بود. 

هر بار که کودکی را می بینم که برای گذران زندگی کار می کنه یکی با آواز خواندن یکی با گلفروشی یکی با نقاشی کشیدن ( یکبار کودکی را دیدم که کنار خیابان نقاشی های کودکانه اش را می فروخت )و... احساس می کنم که هیچ موجودی به پستی ما انسانها توسط خداوند خلق نگردیده حیوانات نیز تا زمان رشد فرزندشان وظیفه نگهداری و تامین اسایش او را دارند و به نحو احسن این کار را هم انجام می دهند حیواناتی که حتی علم جلو گیری از تولید مثل را هم ندارند. 

اما ما انسانها برای ارضا نیاز خودمان فرزندی را به وجود می آوریم و بعد اینگونه از او بهره کشی می کنیم ! آیا اینجا حتی به اندازه یک حیوان هم از عاطفه و حس مسئولیت بهره ای نبرده ایم چون من شعوری را در این جور رفتارها نمی بینم. 

کودکی که خود هیچ سهمی در آمدن به این دنیا نداشته پس از وارد کردنش به این دنیا اینگونه رنج را بر شانه های نحیفش می گذاریم. باری که گاهی به جای اینکه تامین آسایشش را بر عهده بگیریم  او را مجبور به تامین نیاز های مادی خودمان می کنیم. کودکی که باید کار کند تا جور ناتوانی والدینش را بکشد منظورم از ناتوانی جسمی نیست چون در صورت معلولیت جسمی والدین که آن هم جای بحث دارد در باره اینکه چطور با ناتوانی به خود اجازه وارد شدن فرد دیگری را به دنیا داده اند. گاهی ناتوانی های ما ناتوانی در فهم و شعور و اراده است. که این کودکان اغلب جور کش اینگونه والدین می شوند. 

کودکانی که هر یک با پرسه زندن در خیابان های شهر های ما ممکن است در آینده به یک بزهکار تبدیل شو ند و نمی دانم گناه این بزهکاری به گردن کیست. والدین! من و شما! و یا مسئولین ارشد این جامعه؟ فقط می دانم این کودکان قربانی خودخواهی والدینشان بی عدالتی جامعه و بی تفاوتی من و شما گشته اند شاید اگر در خانواده ای دیگر یا جامعه ای دیگر پا به دنیا می گذاشتند سرنوشتشان متفاوت از این بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نظرات 3 + ارسال نظر
اکرم پنج‌شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 09:00 ب.ظ

سلام
یکی از چیز هایی که هر وقت میرم تهران نصیبم میشه همین صحنه هاست که تا مدت ها روحم رو آزار میده
بیشترین چیزی که نگرانم میکنه آسیب هایی هست که در کمین این بچه های معصوم قرار داره و ناخواسته گرفتار اون میشن
من فقط تنها کاری که اون لحظه میکنم اینه که از تمام وجودم برای پاک ماندن این بچه ها دعا کنم
فقط یه چیز رو میدونم و اون اینکه خدا هواسش به همه بنده هاش هست اگر هم این ها به ابتذال کشیده بشن حسابشون با بچه هایی که والدین خوب و شرایط تربیتی خوب داشتن خیلی فرق میکنه
البته کسنی که در زمینه اینگونه آسیب های اجتماعی صاحب نظر هستن هم باید تللاش بیشتری رو بکنن

یه دوست یکشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 02:14 ب.ظ

سلام و رسیدن بخیر

پس تهران بودی - همان جایی که من ازش گریختم - همان جایی که باید برای گذر از بعضی اتفاقات روزمره اش افرادی مثل من و شما دست بر روی چشمانمان بگذاریم و رد شویم چون طاقت دیدنشون رو نداریم و از طرفی می بینی که بسیارند کسانی که دیدن اینگونه صحنه ها را برای چشمشان فیلتر کرده اند و می بینند و به خنده و کرکر خود با دوست جدیدشان ادامه می دهند و امیدوارند امروز با این یکی بهشون خیلی خوش بگذره و این یکی هم مثل دیروزیا موجبات طرب چند ساعتیشون رو کاملا فراهم کنه

بگذریم - من که از تهرون و خیلی چیزاش متنفرم - خب بازم بگذریم.....

بای تا های

عباس سه‌شنبه 13 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 07:55 ب.ظ

سلام
همین دیروز غروب تو پیاده رو یکی از خیابونای قم، دختر بچه ی ۶ ، ۷ ساله ای رو دیدم که داشت تو سرما، دستگیره هایی رو که مشخص بود با دست دوخته شده رو میفروخت. اونقدر معصوم بود که آدم گریه اش میگرفت. روزی نیست که از این جور صحنه ها رو نبینم. جالب تر و در عین حال دردناکتر اینه که کمی آنطرفتر ساختمونای مجللی رو میبینم که به اسم پاسداشت دین سر به فلک گذاشتن.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد