جایی که برای کرم ابریشم پایان دنیاست پروانه ای متولد می شود

چشمک هر ستاره ای نگاه دزدانه اوست که مرا پیغام میدهد درزمین تنهانیستی

جایی که برای کرم ابریشم پایان دنیاست پروانه ای متولد می شود

چشمک هر ستاره ای نگاه دزدانه اوست که مرا پیغام میدهد درزمین تنهانیستی

برای مادرم

برای مادرم 

یگانه روزگارم 

دردانه ام 

تاج سرم 

 

بارها شنیدم مادر یعنی فرشته زمینی اما هیچ وقت فکر نمی کنم فرشته ای را پیدا کنم که همپای مادرم باشه 

مادرم تکه ای از خود بهشته که آرامش بهشتیش را در مهربانی هایش حس می کنم 

تکه ای از بهشت که هزاران هزاران فرشته در وجود نازنینش تمنای پرگشودن دارند و ترنم حضورشان و عطر شان خوشبوترین شمشم بهشت است. 

 

نوازش هایش به لطافت صدای جویباران سرزمین های ییلاقی است و خنکای مطبوعش تا همیشه آرامم می کند. 

هیچ ندارم که بگویم که لایقش باشد یا هیچ ندارم که نثارش کنم 

سراسر مهربانی 

سراسر عطوفت 

سراسر شکیبایی 

هیچ ندارم 

هیچ ندارم 

جز اینکه دوستش دارم

یه سوال

این روزها یه مشکل جدید که تو خیلی از خانواده ها دیده می شه ناباروری زوج های جوان که آمار روز افزونی هم داره ، از دلایل این ناباروری ها که بگذریم شاید نگاه همراه با ترحم دیگران و آرزوهای در دل مانده این زوجها سخت ترین قسمت های این اتفاق باشه . با وجود تمام روشهای باروری جدید بازهم زوج هایی وجود خواهند داشت که هرگز نمی توانند دارای فرزند بشوند و رویای همیشگی آنها پدر و مادر شدن خواهد بود. 

اما با همه اینها به نظر شما باید جدایی فصل اخر این رابطه باشه به مدد همان شرطهای ضمن عقد؟ یا به قول بعضی ماندن و ساختن و سوختن؟ یا اگر مرد باشد که ازدواج مجدد؟ و یا ماندن و فارغ از همه این ها در کنار هم بودن چراکه شاید یکی از زیباترین بخشهای یک ازدواج تولد فرزند است اما لزوما ازدواج نمی کنیم که دارای فرزند شویم؟ و شاید یاهای دیگر؟

میوه ممنوعه

عشق میوه ممنوعه این روزها ی ما آدمهاست.... 

 می چینیش؟ 

....

به تارهای دلم که زخمه می زنی 

می شنوی 

پژواک صدای تو است در من 

بس است دیگر 

سالهاست کر شده ام....

دلم خواست بنویسم

فقط دلم می خواد بنویسم همین اما نمی دونم از چی ؟ یه جورایی همیشه نوشتن از همه چیز خالیم می کنه.حتی اگه لغات بی اختیار باشند مثل الان ... 

شاید بهترین چیزی که بتونم ازش بنویسم خاطره تعطیلات عید باشه 

یادمه همیشه بعد از عید اولین موضوع انشا تعطیلات نوروز را چگونه گذرانده اید بود؟ یادش بخیر شروع می کردیم از اول تا اخرش را با آب و تاب تو ضیح دادن 

امسال عید ساعت 2و50 دقیقه روز دوشنبه سال تحویل شد ما که شب مهمونی بودیم  و سبزی پلو و ماهی را نوش جان کرده بودیم پایه شدیم و تا سحر بیدار موندیم همراه فال حافظ و گپ زدنا 

تقریبا کل شب های تعطیلی تا نیمه شب بیدار بودم و صبح روز بعد هم تا دلم می خواست می خوابیدم از دید و بازدید عید و خوردن که اصلا کم نیاوردم 

هفته دوم به مدد تموم شدن تعطیلات یه کم به جان ما رحم شد و از این خوردن و خوابیدنه کمتر خبر بود. هفته دوم یه مهمون عزیز برام اومد که چند روز حسابی بهم خوش گذشت. بعدشم یه 13 به در عالی رفتیم بیرون 

اون روز هم حسابی بهم خوش گذشت کلی عکس گرفتم

و چیزهایی که با زلزله نمی ارزد

وقایعی چون زلزله سیل طوفان سو نامی هر ساله در بخشهای  زیادی از دنیا اتفاق می افتد هنوز خاطره زلزله بم در ان سرمای زمستان از خاطره هایمان پاک نشده ، اما چیزی که شاید تلخ تر بود حوادثی بود که شنیدیم کم و بیش بعد از زلزله در ان منطقه اتفاق افتاده از سرقت از مردگان تا سرقت کمکهای بشر دوستانه به مردم بم به هر اسمی و ویرانی که هنوز هم در مردم و شهر دیده می شو د و این اتفاق فقط مختص ایرانیان نیست . 

وقتی توفان کاترینا به نیواورلئان رسید و سدها شکست، مردم آمریکا آن آمریکای دیگر را کشف کردند. در انجا هم بازماندگان غارت شدند .واما ژاپن

حالا یک زلزله نه ریشتری ژاپن را لرزانده است.  شدت و قدرت زلزله آنقدر زیاد بوده است که باعث شده است سرعت گردش زمین به دور خودش تغییر کند و سونامی آن تا آنور اقیانوس آرام و ساحل کالیفرنیا برود. راکتورهای اتمی فوکوشیما می توانند چرنوبیل و هیروشیمای دیگری خلق کنند. و مردم ژاپن در حال …. در حال زندگی کردن هستند.  گزارشگر رادیوی ان پی آر با زن میانسالی صحبت کرد که با آرامش در حال جدا کردن کاغذ و پلاستیک  در میان زباله های پناهگاهش بود تا برای بازیافت بفرستند. معلمی به خبرنگار گفت که عمری به تدریس در شهر مشغول بوده است و حالا نگران دانش آموزان سابقش هست که در میان گمشدگان هستند. دنیا در حال تحسین آرامش و متانت مردم ژاپن است.  و همه دارند می پرسند چرا ژاپنیها مغازه ها را غارت نمی کنند. جک کافتری دروبلاگش این سوال را پرسیده است.  و جوابها جالب هستند! گرگ از آرکانزاس، ناتاشا از ونکور، کن از نیوجرسی و بیز از پنسلوانیا و خیلیهای دیگر فقط یک جواب دارند: حس غرور ملی و شرافت فردی. خوب است ملتی بتواند به مردم جهان نشان دهد که چیزهایی دارد که در هیچ زلزله ای نمی لرزند حتی اگر زلزله نه ریشتر باشد 

 

درود بر مردم  ژاپن


چقدر نزدیک و چقدر دور

و چون بهار با جوانه هایی نورسته به چشمانت خیره می شود 

آیا باز هم تاب می آوری که 

روی برگردانی از این نگاه 

نگاهی از دریچه بهشت به زمین ... 

عطر گلها که در خانه دلت می پیچد به یادت می اورد که هنوز 

زندگی جریان دارد  

و تو در خیال من پر می گشایی تا لبه پنجره آرزویم نزدیک می شوی 

و دوباره دور 

چقدر دور و چقدر نزدیک 

آنقدر نزدیک که لمست می کنم 

و آنقدر دور که گاهی می اندیشم 

پژواکی از دور دستی 

و ناگاه شوقی را حس می کنم 

شوقی که از تو در من جاری می شود 

و .... 

و فکر می کنم که بهار 

اتفاق بزرگی است که در من شکل می گیرد 

چقدر نزدیک و چقدر دور 

آنقدر نزدیک که می بویمت 

و آنقدر دور که 

دستها را سایه بان چشمهایم می کنم تا شاید سایه ات را در دور دست 

ببینم 

چقدر دور و چقدر نزدیک 

چقدر نزدیک و چقدر دور 

 

روز نو

آخرین لحظه های زمستان و سال سپری می شود دل زمین بی قرار تغییر است بی قرار جوانه هایی که خاک را می شکافند تا به خورشید لبخند بزنند و من چشم دارم به لحظه های رفته و لحظه هایی که هر دمش قصه ای تازه را در دل برایم دارد.قصه لحظه های شادی و شاید غم که زندگی توامان این دو با هم است . 

بهاری که گذشت برایم روزهایی را در دل داشت که به پاسخ یک سوال رسیدم اینکه ایا دوست داشتن دلیل می خواهد؟ 

و دریافتم برای خیلی ها دلیل می خواهد... خیلی هایی که به زندگیشان به گونه ای می نگرند که دارند معامله می کنند 

کم کم به این گونه دلیل خواستن ها عادت کردم 

و بعد آمدن تابستان 

اول تابستان دغدغه خرید خانه و جابه جایی و فصل امتحانات پایانی دانشگاه را داشتم 

روزهای اولی که به خونه نو اومدم برایم عادت کردن به محیط تازه کمی سخت بود اما انسان فرزند تغییر است و شاید هیچ چیزی به سادگی خوی گرفتن به محیط جدید برایش وجود نداشته باشد. 

و پاییز فصل زیبای سال با تمام شدن ماه رمضان از راه رسید 

فصلی که به خاطر مشغله زیاد کمتر حواسم به سپری شدن روزهایش بود 

و اما زمستان امسال برایم روایت گری بسیار داشت 

از لحظه های خوب و شادی که داشتم 

از دوستی که خیلی از لحظه هام را باهاش قسمت کردم 

سفری که به مالزی رفتم و کلی خاطره جور و اجور  همراه سفرم شد 

خاطراتی که روزی قصد نوشتنش را داشتم اما یه کم نبود وقت و شاید تنبلی خودم مزید علت شد 

اما در کل خیلی عالی بود 

پر از لحظه های شاد و شادی آور 

با تمام شدن بهمن ماه و آمدن اسفند 

کم کم بوی بهار را احساس کردم اما قبل از رسیدن سال نو و بزرگتر شدن رقم سال در 14 اسفند رقم سالهای من یکی جلو افتاد 

امسال هم تولدم برام بی نظیر بود واقعا لذت بردم و یه هدیه ارزشمند که با لذت تمام تماشایش می کنم. 

یکی دیگه از روزهای اسفند ی چهارشنبه 18 اسفند یه بعد از ظهر بارانی حافظیه... 

بوی بهار را با تمام وجود می شد حس کرد شاید آرامشی که در من جاری شد کمتر وقتی داشتمش 

انقدر باریدن باران زیبا بود که با تمام وجودم من را به وجد آورده بود و البته... 

با نزدیک شدن به لحظه های پایانی سال 

با تمام وجودم آرزو می کنم که سال آینده سالی پر از مهربانی وپیشرفت ثروت تندرستی و تمام ارزوهای خوب برای همه باشه 

سالی که شروع تا پایانش سرشار از نگاههای مهربان هستی آفرین به آفریدگانش باشه که با نیروی یزدان همه به سوی کامراوایی گام بردارند. 

روز جهانی زن مبارک

با تو دوباره من شدم عاشق جان و تن شدم
با تو گل از گلم شکفت با تو دوباره زن شدم

با تو جوانه زد همه شاخه خشک پیکرم
از تو پر از ترانه شد برگ سفید دفترم

با تو دوباره جون گرفت هر چی که در من مرده بود
انگار پسم داد زندگی هر چی امانت برده بود

با تو تمام خستگی از تن من به در شده
درد غریبی کم کمک مرده و بی اثر شده

با تو دوباره می رسم به حد بی حساب زن
به اوج بخشش و غرور به مرز عشق ناب زن

با تو درخت پر برم با تو زبیش بیشترم
از بهترینها بهترم من با تو چیز دیگرم

ت مثل تولد

امروز تولدم بود به همین سادگی یه سال دیگه بزرگتر شدم 

یه سال خیلی فرصته واسه یه زندگی 

واسه تغییر مسیر تکامل بزرگتر شدن 

دیشب با یکی از دوستام یه تولد گرفته بودم ساده بود خیلی به دلم نشست 

آخرش هم یه فال گرفت واسم از دیوان خواجه حافظ 

خلاصه کلی بهم خوش گذشت اما یه هدیه گرفتم منحصر به فرد 

مجموعه زیبا و شگفت اثار اسرافیل شیر چی واقعا لذت  می برم از تماشای خط هایی که هر کدامشان انگار از قالب صفحه بیرون می آد و باهات حرف می زنه کلی حرفهای نگو یا به قولی رازهای سر به مهر 

و هدیه دگه ای که بابتش با تمام وجودم خداوند را شکر می گم دوستای خوبی بود که پی در پی امروز با پیامهای تبریکشان شادی را به روزهام هدیه دادند 

یک سال بزرگتر شدم برای بهتر فهمیدن بهتر زندگی کردن لذت بردن از تمام روزهایی که در پیش دارم 

اما اینجا می خوام با تمام وجودم از دو فذشته مهربانی که تو تمام این سالها پناه من بودند یاد کنم 

پدر و مادرم 

که با تمام وجود دوستشان دارم 

به خاطر همه محبت ها مهربانی ها تلاشها شون 

 دوستتون دارم 

تولدم مببببببببببببببببببارک

کلیه فروشی....تلخ

دیروز رفتم با یکی از دوستام قدم بزنیم تا شاید کمی از این روزمرگی هایمان را بریزیم در گفتگوهای دوستانه و زندگی را ارام آرام مزه کنیم اما اینقدر این شهر پر شده از زندگی های اجباری که... 

پر شده از کسانی که به هر قیمتی زندگی می کنند از تن فروشی گرفته تا فروختن کلیه 

از فروختن آدامس و گل سر چهار راهها تا فروختن رویاهای کودکی 

از فروختن چای در پارک زیر نگاه رهگذرانی که بعضی هایشان چیزی دیگر را می خواهند بخرند از گوشه چادر سیاه زن که به کناری رفته 

اما هیچ کدامشان ازارم نداد به اندازه کلیه فروشی گروه B فوری 

برای یک لحظه انگار برق از سرم پرید شنیده بودم اما وقتی دیدم باورم شد مکث کردم دوباره خواندم تا مطمئن شوم انسانی برای چه چیزی دارد اعضای بدنش را می فروشد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

برای زندگی برای نان نمی دانم چیزی ننوشته بود فقط نوشته بود فروشی... 

از دوستم پرسیدم کلیه فروشی گفت قبلا هم دیده 

و  

امروز از خودم می پرسم باید اعضای بدنت را بفروشی تا با پولش چه چیزی رابخری؟؟؟ 

شاید به بهای سلامتی کسی که دوستش داری 

شاید برای نان سر سفره ات 

و هزاران شاید دیگر 

تلخ

برای خودم

مرا کمک کن از این پس که جاده های زمین 

نمی برند و به مقصد نمی رسانندم

نهمین در بهشت

شاعر و فرشته ای با هم دوست شدند، فرشته پری به شاعر داد و شاعـر شعری بـه فرشته.
 شاعر پر فرشته را لای دفتر شعرش گذاشت و شعرهایش بوی آسمان گرفت و فرشته شعـر شاعر را زمزمه کرد و دهانش مزه عشق گرفت.
 خدا گفت: دیگر تمام شد. دیگرزندگی برای هر دوتان دشـوار می شود. زیرا شاعری که بـوی آسمـان را بشنود، زمیـن برایش کوچـک اسـت و فـرشته ای کـه مـزه عـشق را بچشد، آسمـان برایش تنـگ 
فرشته دست شاعر را گرفـت تا راه های آسمان را نشانش بدهـد و...شاعـر بال فرشته را گرفت تـا کوچـه پس کوچـه های زمیـن را به او معرفی کند. شـب کـه هر دو به خانه برگشتند، روی بال های فرشته قدری خاک بود و روی شانه های شاعر چند تا پر ....
فرشته پیش شاعر آمد و گفت: می خواهم عاشق شوم.
شاعر گفت: نه. تو فرشته ای و عشق کار تو نیست. فرشته اصرار کرد و اصرار کرد. شاعر گفت: اما پیش از عاشقی باید عصیان کرد و اگـر چنین کنی از بهشت اخراجت می کنند.
آیا آدم و سرنوشت تلخش را فراموش کرده ای؟ اما فرشته باز هم پافشاری کرد. آن قـدر که شاعر به ناچار نشانی درخـت ممنوعه را به او داد.
فرشته رفت و از میوه آن درخت خورد. اما پرهایش ریخت و پشیمان شد. 
آنگاه پیش خدا رفت و گفت: خدایا مرا ببخش. من به خودم ظلم کرده ام. عصیان کردم و عاشق شدم. آیا حالا مرا از بهشت بیرون می کنی؟
خدا گفت: پس تو هم این قصـه را وارونه فهمیدی! پس تو هـم نمی دانی تنها آن که عصیـان می کند و عاشق می شود، می تواند به بهشت وارد شود! و آن وقـت خدا نهمین در بهشت را باز کرد. فرشته وارد شد و شاعـر را دیـد که آنجـا نشسته است در سوگ هشت بهشت و رنج هبوط! فرشته حقیقت ماجرا را برایش گفت. اما او باور نکرد. آدم ها هیچ کدام این قصه را باور نمی کنند. تنها آن فرشته است که می داند بهشت واقعی کجاست

تولد...

روشنی دیده وجانم 

یکسال است که به هر ترنم نگاهت 

جاری لبخندت 

عشق هر روز در دلم جوانه می زند 

جوانه های دلم را به سرنوشتت می سپارم 

تا پر از مهر و سرشار از روشنی عشق گردی 

روزگاری برایت می خواهم 

که هر لحظه اش سبز باشی و سبز تر 

عاشق باشی و عاشق تر 

مهر باشی و مهربانتر 

 

عزیز من به همین سادگی یکسال گذشت  4 فصل و 12 ماه از بهترین روزهای من به خاطر تو 

دوستت دارم 

ساده ترین کلامی است که می توانم برایت از احساسم بگویم احساسی که با تولدت 

در من متولد شد 

نازنین من 

لحظه هایی ر ا در پیش داری که آرزو می کنم با تمام وجودم بتوانی انتخاب کنی انتخاب خوب بودن و خوب ماندن را لحظه هایی که باید چشم هایت را ببندی و با دل انتخاب کنی که گاه چشم ها می بیند و طلب می کند اما به نا حق 

اما اگر چشم دل گشوده شود فقط پاک سرشتی را بر می گزیند. 

دوستت دارم 

تولدت مبارک  

جهانت همیشه زیبا  

 . 

و اما خاله عاشقته با همه وجودش

تولدت مبارک

زندگی صف نانوایی نیست که پشت برهم بکنیم،

یااگر خسته شدیم فکر نانوایی دیگربکنیم

زندگی چون گل سرخی است پرازعطر،پرازخار،پرازبرگ لطیف

یادمان باشداگرگل چیدیم،عطروخاروگل وگلبرگ،

همه همسایه دیواربه دیوارهمند 

 

یاد  استاد کاشانی بخیر 

این هم هدیه به وبلاگم و خودم به خاطر تولد دوباره 

2 سال گذشت....

...

گاهی بدون آنکه دری را امتحان کنیم به دنبال کلیدش می گردیم.... 

درهای ملکوت همیشه باز است

بی مثال

دید ن روی تو را دیده جان بین باید 

وین کجا مرتبه چشم جهان بین من است 

 

خواجه حافظ

چنین گفت زرتشت

عدالت سردتان را دوست نمی دارم . از چشمان قاضیان تان همواره دژخیم و پولاد سرد اش برون می نگرد. 

هان ، کجا می توان یافت آن عدالتی را که عشقی است با چشمان باز. 

پس برایم عشقی را بنیاد کنید که نه تنها بار تمام کیفرها که بار تمام گناهان را نیز بکشد! 

پس برایم عدالتی را بنیاد کنید که از گناه همه در گذرد جز قاضیان!

و سرانجام نیچه گریه کرد

فکر می کنم 1 ماهی درگیر خواندن کتاب بودم کتابی با معانی عمیق روانشناسی که تجربه های هر روزه انسان امروز است بدون اینکه شاید خودش متوجه تنهایی بزرگی که با آن دست و پنجه نرم می کند نباشد کتاب از جهات متعددی قابل بحث است 

از یک سو نیچه را می بینیم نویسنده کتاب چنین گفت زرتشت با افکاری که برای زمان بعد از خودش در ذهن خلاقش می آفریند و دیدگاه خاص او به ماهیت انسان و چگونگی رشد و بالندگی یک انسان 

انسانی در منتهای تنهایی که این تنهایی رنجی عظیم را بر او وارد می ساخته که گویی خودش هم خواهان این رنج است چرا که به این نتیجه رسیده این رنج بهایی است که باید در برابر خلق فلسفه ای عظیم پرداخت کند اما این تنهایی از منظر دیگر انتخابی است و دلیل آن عشقی افلاطونی است که در دیدگاه نیچه از ان خیانت می بیند و خیانت بزرگترین علت تنهایی نیچه است 

و دیدگاه خاصی که در کتاب از نگاه نیچه به زن بیان می شود کاملا ضد زن.... 

و اما عنصر دیگر این کتاب پزشکی است که به نوعی با داشتن تمام خوشبختی های دنیایی احساس افسردگی شدیدی می کند پزشکی که می خواهد همزمان هم نقش پزشک نیچه را داشته باشد و هم نقش بیمار و پزشکی که تمام رویاهایش را در بیماری به نام برتا می بیند نوعی عشق خاص که تمام افکار و لحظات او را به باد فنا می کشد و تاثیر این دو نفر برهم یعنی پزشک و نیچه و مکالماتشان بسیار شگفت انگیز است 

 

و لحظه ای که در نهایت نیچه گریه می کند و شاید این اشکها ذره ای از دردهایش را کمتر کند  

درد تنهایی و اینکه بدانی متعلق به مردم هم عصرت نیستی 

و درپایان جملاتی زیبا از متن کتاب 

مطیع دیگران بودن ساده تر از فرمان دادن به خود است! 

شیطان برای این که ایمان را از بین ببرد به شکل های مختلفی در می آید و هیچ کدام خطرناک تر و شریرتر از لباس شک و تردید نیست. 

کسی که به موقع و کامل زندگی کند وحشتی از مرگ نخواهد داشت. 

....

روزگاریست شیطان فریاد می زند: 

آدم پیدا کنید سجده خواهم کرد....

اندر احوالات سالوادور

این روزها تو این مملکت پر رونق ترین کانال تلویزیونی سریال های آمریکای جنوبی کانال فارسی ۱ شده تو هر خونه ای که پا بذاری می بینی یه عده ای از سر صبح تا شب تمام کار و زندگی را گذاشتند کنار و پای این سریالها نشسته اندگاهی از احوال سالوادور و آنجلینا و مارگاریتاو... بیشتر خبر داریم تا خودمان سریالهایی مختص جهان سوم آن هم ایران.... 

بارها و بارها به دو ستانم گفتم اگه این برنامه های تلویزیونی این شبکه را بخوان ادامه بدن باید منتظر عواقبش هم تو نسل آینده باشن نسلی که باورهایی در ذهنش ساخته خواهد شد که هیچ جای دنیا حتی در جوامع پیشرفته و مدرنیته هم قابل قبول نیست اما افسوس که گوش شنوا..... 

و عجیب تر تبلیغات کم این کانال تلویزیونیه که نشان می ده هزینه های این کانال از یه منبع خاص که متاسفانه الان هم خوب به هدفش نزدیک شده پشتیبانی می شه 

منبعی که جز خواب زدگی این نسل و نسلهای بعد چیزی در خود ندارد 

غم این خفته چند 

خواب  

در چشم ترم می شکند

و نیچه گریه کرد

اعتقادات دشمنان واقعیت هستند و نه دروغ ها... 

جمله برگرفته از کتاب و نیچه گریه کرد داستان زندگی نیچه فیلسوف  و نویسنده کتاب زرتشت 

این بماند تا بعد در باره کتاب بیشتر بنویسم 

اگر کسی کتاب را خوانده یا از آثار نیچه ، لطفا نظراتتون را بفرمایید.

عشق و...

مهم دوست داشتن است نه چگونگی آن 

یاد بگیریم متفاوت همدیگر را دوست بداریم 

شاید این طور 

 

 

آینه

روزگاری هنوز آینه ای نبود تا ظاهر مردمان در آن دیده شود 

 

هر کسی از خود پنداری داشت که دیگران برایش شرح می دادند 

 

و چقدر این پندارها متفاوت بود در افراد مختلف 

 

خود را از نگاه دیگری می دیدی و تفسیری که از تو داشت 

مادرت زیباترین می خواندت و یا معشوق 

 

تو مو می بینی و من پیچش مو 

 

اما اینه که آمد توانستند خود را ببینند اینبار خودت باید تو صیف می کردی  

اما هنوز خیلی ها راحت ترند 

در آینه دیگران دیده شوند.....

بهزیستی

این هفته ،به نام بهزیستی نامگذاری شده سازمانی که مراجعه کنندگانش به نوعی نیازمند یاری بی چشمداشت من و توست! 

یاری که گاهی با نگاه مهربانی  دست نوازشی و یا همدلی و گفتگویی از سر مهر برای او که چشمانش منتظر من و تو در آسایشگاههای بهزیستی به در مانده خلاصه می شود. 

اینقدر در روزمرگی هایمان غرق شده ایم که فراموشمان شده یک عصر 5 شنبه اگر هنوز هم وقتی می گذاریم و بر سر خاک رفتگانمان فاتحه ای می خوانیم اینبار از راه دور و این فاتحه را در کنار مانده هایی بخوانیم که در بودنشان هم کسی برای مهربانی و نوازش ندارند. 

پدر و مادرهایی که سالهاست مهمان خانه های سالمندانمان شده اند و آنهایی که شاید سالها در حسرت داشتن فرزندی بوده اند که امروز من و تو می توانیم برایشان فرزند باشیم. 

مهربانتر نگاه کنیم 

به همدیگر  

به جهانمان 

به ماندگان چشم انتظار در گوشه گوشه شهرهایمان