جایی که برای کرم ابریشم پایان دنیاست پروانه ای متولد می شود

چشمک هر ستاره ای نگاه دزدانه اوست که مرا پیغام میدهد درزمین تنهانیستی

جایی که برای کرم ابریشم پایان دنیاست پروانه ای متولد می شود

چشمک هر ستاره ای نگاه دزدانه اوست که مرا پیغام میدهد درزمین تنهانیستی

....

باورت نمی شود اینقدر خوشحالم که فقط اشک می تواند حد و اندازه شوقم را باز گو کند.....

تولدت مبارک نازنینم

تولدت مبارک (ساعت ۹:۴۵ روز پنج شنبه بیست و ششم آذر ماه هزار و سیصد و هشتاد وهشت برابر با ۱۷ دسامبر ۲۰۰۹ میلادی برابر با۲۹ ذی الحجه ۱۴۳۰ هجری قمری) 

 

 

صدای گریه تو نوید این است که خداوند هنوز از ما انسانها نا امید نگشته....

 

 

 

جهانت پر از شادکامی و سایه سار آرامش و مهربانی پذیرای وجودت نازنینم 

 

و باز هم تولدت مبارک 

 

و کوچ تو از دنیای فرشته ها 

 

به دنیای ما آدمها 

 

 

بودنت پر از رستگاری 

 

تولدت مبارک 

 

 نازنینم 

 

چقدر مشتاق به دیدنت بودم 

 

سراسر شوق 

 

برایت جهانی می خواهم 

 

پر از روزهای روشن خدا و شبهای مهتابی زیر نور ماه 

 

جهانی سراسر شور سرور و شادمانی 

 

اما نه گاهی کمی هم غصه 

 

تا یادت بماند انسانی و ناتوان در برابر آفریدگارت 

 

نور چشمم برایت روز گاری پر از یاد مهربان آفریدگار و عشق او را آرزومندم 

تولدت مبارک 

 

دوستت دارم بیشتر از جانم 

تولد

قسم به پاکی که تولد آغازیست برای یک رویا

 

رویائی برای زندگی

 

تولد آغازیست برای یک راز- راز ِ ماندگاری

 

قسم به چشمان ستاره که هر شب در آسمان

 

سو سویش دل هزاران بی ستاره را شاد می کند

 

تولد، سرآغاز یک انتظار است

 

انتظار پیوستنخیال درآرزویی دور به وصال

 

و قسم به همه خوبیها تولد بهانه ایست

 

بهانه ای برای خدا که بگوید جریانش همیشه است

 

و همه همیشه خواهدبود

 

اما سهم من سهم من از تولدشاید،

 

روز دگر وفردایی باشد که هرگز بدان دست نیابم

 

اما سهم تو...سهم تو از تولد

 

ماندگاری، انتظار، رویا و زندگی ست

 

پس به اندازه همه خوبیها

 

به اندازه همه پاکیها

 

به اندازه همه ستاره ها

 

به اندازه همه عشقها

 

به اندازه همه فرداها

 

دنیا یت پرازامید،مهربانی، و شادمانی باد

...

سخت پابند چشم های توأم، ساده دل کَنده ام از این دنیا 

مثل دیوانه های زنجیری، مثل گنجشک های سر به هوا 

تازه پی برده ام به سرمستی، تازه پی برده ام به جام شراب 

تازه فهمیده ام جهان یعنی، زندگی بین مستی و رؤیا 

دوست دارم جهان شروع شود در نگاه من و تو از آغاز 

مثل برخورد اولین لبخند بین لب های آدم و حوا 

دوست دارم که حال خوبم را با صدای بلند بنویسم 

شادم از لحظه های بی دیروز، شادم از لحظه های بی فردا 

دوست دارم بلند خنده کنم تا جهان پُر شود از این مستی 

یا بگریم چنان که بوتیمار، یا برقصم چنان که مولانا 

دوست دارم مسافری باشم، هرچه دارم به آب بسپارم 

دوست دارم که ناخدا باشم، با همین دست های کوچک، تا ـ 

با دلم قایقی درست کنم، بسپارم به آب های خلیج 

تا مرا هِی کند به دورادور، ببرد تا به آخر دنیا 

دوست دارم،... ولی نه می خواهم ساده بنویسم عاشقت هستم 

چون پلنگی به خواب بعد از ظهر، چون درختی به آخر سرما 

شعر از جواد کلیدری

باور

نمیدونم 

مردم سرزمین من  

چه زمانی می خواهند به این باور برسند که مهم ریشه است نه ریش....

ملک

من ملک بودم و فردوس برین جایم بود 

 

آدم آورد بـــدین دیر خــــــراب آبــــــادم

سلام آخر

سلام به تویی که نیامده از جانم بیشتر دوستت دارم 

سلام به تویی که انتظار آمدنت چقدر سخت و چقدر شیرین است 

سلام به تویی که بارها در خلوت و تنهاییم در آغوش کشیده امت 

و هزار سلام دیگر به تو  

شاید این آخرین سلامی باشد که در این روزهای پایانی همسفریت با فرشته ها از من می شنوی روزهایی که هیچ گاه دیگر به آن بر نمی گردی. 

دلم بدجوری برایت تنگ شده دیگه کم کم باید کوله بارت را ببندی و مهیای آمدن شوی نمی دانم چرا هر وقت به آمدنت فکر می کنم هم پر از شعف می شوم و هم به گونه ای دیگر .... 

مامان می گفت اگه برات دوباره نامه نوشتم حتما برات بنویسم که تو هم کم کم با دعاهای خیری که همیشه برا ت می کنیم ویزای اقامت این دنیات را داری می گیری فکر کنم فرشته ها تو مراحل آخر تایید این ویزا باشند. 

نمی دانم برات از چه بنویسم از کجا و از چه بابت 

فرزندم هرگاه که به ما پیوستی باید به فکر ساختن دنیایت باشی بدون توجه به هر انچه تو را از این ساختن باز می دارد را برای تبدیل دنیایت به بهشت تلاش کن که خود به خود به بهشت بعدیت نیز راه میابی! 

بهشت تو خود تو هستی و نگاهی که به دنیایت داری 

بهشت تو اندیشه توست مهربانی توست جوانمردی توست 

بهشت تو خداست خدایی که با تمام وجودش دوستت داردپس اول وجود خودت را بهشت کن 

پر از زیبایی ها تا بتوانی پذیرای بهشتی بزرگتر گردی 

نور چشمم نفرت و کینه را در دل بهشتیت هیچ جایی نباید باشدچرا که در آن صورت غرور و نا امیدی و هر چه که لازم است تا وجودت را به دوزخ تبدیل کند به آن راه میابد. 

مهر بانی ات را به کسانی که دلی مهربان و روحی عظیم دارند عرضه کن! 

فرزندم هرگز اعتبار خویش را مگذار که در قیاس با هر آنچه که این آدمیان از سر افزون طلبی معیار سنجش قرار داده اند به زیر سوال رود تو خو دیگانه ای پر از استعدادهای خوب خداوندی و باید بهترینها را برای خود برگزینی.زیرا فقط تو می دانی که بهترین برای تو چیست. 

امید نوری است که در دلت اندیشه ات را روشن می کند مبادا خانه دلت تاریک گردد مبادا امیدت را واگذاری که دیگر هیچ چیز برای از دست دادن نخواهی داشت. 

امیدوارم دوستان خوبی همسفر سفر دنیاییت گردند دوستانی که تو را برای وجود گرانبهای خودت می خواهند نه چیز دیگری... 

و اما بهترین دوستت در این دنیا پدر و مادرت هستند این را نه برای الان می نویسم برای زمانی که رشد کردی و وارد دنیاهای جدید و ناشناخته ای شدی که نیاز به به دوست خوبی همراه و همقدم داری این دو دوستانی هستند که هیچ گاه تنهایت نمی گذارند و با تمام وجودشان آرزویی جز خوشبختیت ندارند. 

و اما در پایان بدان خداوند همیشه و در هر کجا باشی یک پله بالاتر از توست نه برای اثبات خداوندیش برای یاری دادن به تو در بالارفتن. 

با تمام وجودم دوستت دارم فرزندم و برایت با تمام وجودم زیبایی ناب و روشنایی مطلق را آرزو مندم. 

شاید این نامه ها بعد ها نیز ادامه پیدا کند وقتی که خانه های دلمان با آمدنت شکوفه باران گردید. 

دوستت دارم

به کجا چنین...

به کجا چنین شتابان ؟
 

گون از نسیم پرسید
 

دل من گرفته زین جا
 

هوس سفر نداری ؟
 

به غبار این بیابان
 

- " همه آرزویم اما
 

چه کنم که بسته پایم "
 

- " به کجا چنین شتابان "
 

- "به هر آن کجا که باشد
 

به جز این سرا سرایم "
 

 - " سفرت بخیر اما
 

تو و دوستی خدا را
 

چو از این کویر وحشت
 

به سلامتی گذشتی
 

به شکوفه ها ، به باران 

 

برسان سلام ما را 

 


 

 

سلام

سلام به تو روشنایی دیده و شادی بخش قلبم 

هر روزی که به آمدنت نزدیک تر می گردد ، من نیز برای دیدنت بی تاب تر می شوم این روزها دائما به تو فکر می کنم .به اینکه چقدر دوستت دارم. 

به آمدنت و سفری که تقریبا در خانه های آخرش هستی، هنوز نامی شایسته پاکی و راستگوییت پیدا نکرده ایم که به آن تو را بخوانیم. 

پسرکم 

سرانجام این سفر تو نیز در یکی از روزهای خوب خدا به پایان می رسد. روزی که ندای گریه تو ما را غرق در شادی خواهد کرد.گفتم خدا، ای کاش تو هم می توانستی نظرت را در باره او به ما بگویی.همو که خالقت بوده و الان نزدیک ترین لحظه های زندگیت را به بودنش تجربه می کنی. 

خدای ما آدمها اینجا شکل خودمان را گرفته است بعضی اورا جبار می دانند بعضی قدرتمند بعضی ثروتمند بعضی مهربان 

اما تو نزدیک ترین صورت پروردگار را لمس می کنی که دائما از او شکل تازه ای به خود می گیری 

خدا برای بعضی ها اینجا واژه ای بس عجیب و دور از ذهنشان گشته، لمسش نمی کنند اما تو هر تنفست در حریم ملکوت است. 

گاهی به این شکل زیستنت غبطه می خورم نازنینم 

می دانم تا چند روزی که در پیش داری رشد می یابی که پا به جهانی بگذاری که سرنوشتت مقدر به آمدن در آن بوده ، اما از آن لحظه که ارتباطت با این جهان عاری از هر زشتی که در آن هستی قطع می گردد هنوز هم فرصت داری به زندگیت بیاندیشی به روزهای خوبی که خدا برایت مقدر کرده و به او که زیبایی مطلق است.  

دوست دارم در اینجا که هستی او را با تمام وجودت به قلبت راه دهی جایی که سزاوار این مهمان و میزبان بزرگوار است و در دوست داشتنش از هیچ چیزی فرو گذار نکنی. 

فرزندم اگر جانت و قلبت جایگاه محبت ملکوتیش گردد همیشه در آرامش خواهی بود و لحظه لحظه زندگیت غرق در نور می گردد. 

دوستت دارم به اندازه جانم و شاید هم بیشتر .سفرت به سلامت و پر از برکت و روشنایی 

راستی یادت باشد هر گاه به تاریکی برخوردی شمعی بیافروز تا در ظلمت نمانی.

ی ک س ا ل

درد واژه عجیبیه همه ما آدمها حداقل یکبار تجربه اش کردیم دردهامون هم به همون اندازه که اندازه اش بزرگتر باشه یه جورایی ماندگاریش برامون بیشتر وبیشتر می شه .اما عجیب تر اینه که فقط درد را تو همون لحظه حس می کنیم بعد فقط برامون یه خاطره است که دیگه درکی از ان نداریم.

نمی دونم تا به حال به تولد یه نوزاد فکر کرده اید دیروز داشتم به این موضوع فکر می کردم به اینکه یه تولد همراه خودش یه جور درد را به همراه داره . همه به درد زنی که می خواهد اون طفل را به دنیا بیاره فکر می کنند و لی آون طفل هم دردی در قیاس با تواناییش به همان اندازه مادر تجربه می کنه. درد آمدن به یه دنیایی که هیچ از ان نمی دونه دور شدن از آهنگ ضربان قلبی ارام بخش که لحظه لحظه همراهش بوده  درد احساس نیاز به یه نفر دیگر به نام مادرو....

برای من یکسال گذشت از لحظه ای که .... با این تفاوت که اینبار من هم نوزاد بودم و هم مادر. نوزادی که قسمت بزرگی از تجربه های یک مادر را با خودش حمل کرد. دردی رامن یکسال پیش حس کردم که درتمام لحظاتم برام ماندگار بود. خیلی ساده می گم یکسال.....تو این مدت هر لحظه ای به همراه مادری که من اینبار از آن متولد شده بودم رشد کردم یاد گرفتم و زندگی کردم.

لحظاتی برای من مثل یک عمر گذشت و گاهی حس کردم این یکسال برام مثل یک لحظه بود. امروز برگشتم به تمام خاطرات یکسال قبلم به همون چیزهایی که تو این وبلاگ نوشته بودم راستی امروز تولد یکسالگی وبلاگم هم هست.تولد دوستی که تو تمام این سال گذشته یه جورایی بدخلقی ها و نگرانی ها و شادی های من را تو دل خودش جا داد. تولدت مبارک

و باز هم دلگیرم از این خلقت

*می گویند
مرا آفریدند
از استخوان دنده چپ مردی     
به نام آدم
حوایم نامیدند
یعنی زندگی
تا در کنار آدم
یعنی انسان
همراه و هم صدا
باشم
* می گویند
میوه سیب را من خوردم
شاید هم گندم را
و مرا به نزول انسان از بهشت
محکوم می نمایند بعد از خوردن گندم
و یا شاید سیب
چشمان شان باز گردید
مرا دیدند
مرا در برگ ها پیچیدند
مرا پیچیدند در برگ ها
تا شاید
راه نجاتی را از معصیتم
پیدا کنند
* نسل انسان زاده منست
من
حوا
فریب خوردۀ شیطان
و می گویند
که درد و زجر انسان هم
زاده منست
زاده حوا
که آنان را از عرش عالی به دهر خاکی فرو افکند
* شاید گناه من باشد
شاید هم از فرشته ای از نسل آتش
که صداقت و سادگی مرا
به بازی گرفت و فریبم داد
مثل همه که فریبم می دهند
اقرار می کنم
دلی پاک
معصومیتی از تبار فرشتگان
و باوری ساده تر و صاف تر از آب های شفاف جوشنده یک چشمه دارم
* با گذشت قرن ها
باز هم آمدم
ابراهیم زادۀ من بود
و اسماعیل پروردۀ من
گاهی در وجود زنی از تبار فرعونیان که موسی را در دامنش پرورید
گاهی مریم عمران، مادر بکر پیامبری که مسیح اش نامیدند 
و گاه خدیجه،  در رکاب مردی که محمد اش خواندند
* فاطمه من بودم
زلیخای عزیز مصر و دلباخته یوسف هم
من بودم
زن لوط و زن ابولهب و زن نوح
ملکه سبا
من بودم و
فاطمه زهرا هم من
* گاه بهشت را زیر پایم نهادند و
گاه ناقص العقل و نیمی از مرد خطابم نمودند
گاه سنگبارانم نمودند و
گاه به نامم سوگند یاد کرده و در کنار تندیس مقدسم
اشک ریختند
گاه زندانیم کردند و
گاه با آزادی حضورم جنگیدند و 
گاه قربانی غرورم نمودند و
گاه بازیچه خواهشهایم کردند
* اما حقیقت بودنم را
و نقش عمیق کنده کاری شده هستی ام را
بر برگ برگ روزگار
هرگز
منکر نخواهند شد
* من
مادر نسل انسان ام
من
حوایم، زلیخایم، فاطمه ام، خدیجه ام مریمم
من
درست همانند رنگین کمان
رنگ هایی دارم روشن و تیره
و حوا مثل توست ای آدم
اختلاطی از خوب و بد
و خلقتی از خلاقی که مرا
درست همزمان با تو آفرید
* پس بیاموز تا سجده کنی
درست همانطور که فرشتگان در بهشت
بر من سجده کردند
بیاموز
که من
نه از پهلوی چپ ات
بلکه 
استوار، رسا و همطراز
با تو
زاده شدم 
بیاموز که من
مادر این دهرم و تو
مثل دیگران
زاده من! 

وباز هم دلگیرم از این خلقت و از این گلایه دارم به تو به تویی که تمام گلایه هایم را به درگاهت می آورم شاید اگر زن نبودم خاطرم آسوده تر از این بود شاید....

هدیه

کرگدن و پرنده

یک کرگدن جوان، تنهایی توی جنگل می رفت.

دم جنبانکی که همان اطراف پرواز می کرد، او را دید و از او پرسید که چرا تنهاست.

کرگدن گفت: همه کرگدن ها تنها هستند.

دم جنبانک گفت: یعنی تو یک دوست هم نداری؟

کرگدن پرسید: دوست یعنی چی؟

دم جنبانک گفت: دوست، یعنی کسی که با تو بیاید،

دوستت داشته باشد و به تو کمک بکند.

کرگدن گفت: ولی من که کمک نمی خواهم.

دم جنبانک گفت: اما باید یک چیزی باشد، مثلاً لابد پشت تو می خارد،

لای چین های پوستت پر از حشره های ریز است. یکی باید پشت تو را بخاراند،

یکی باید حشره های پوستت را بردارد.

کرگدن گفت: اما من نمی توانم با کسی دوست بشوم.

پوست من خیلی کلفت و صورتم زشت است. همه به من می گویند پوست کلفت.

دم جنبانک گفت: اما دوست عزیز، دوست داشتن به قلب مربوط می شود نه به پوست.

کرگدن گفت: قلب؟ قلب دیگر چیست؟ من فقط پوست دارم و شاخ.

دم جنبانک گفت: این که امکان ندارد، همه قلب دارند.

کرگدن گفت: کو؟ کجاست؟ من که قلب خودم را نمی بینم!

دم جنبانک گفت: خب، چون از قلبت استفاده نمی کنی، آن را نمی بینی؛

ولی من مطمئنم که زیر این پوست کلفت یک قلب نازک داری.

کرگدن گفت: نه، من قلب نازک ندارم، من حتماً یک قلب کلفت دارم.

دم جنبانک گفت: نه، تو یک قلب نازک داری. چون به جای این که دم جنبانک را بترسانی،

به جای این که لگدش کنی، به جای این که دهن گنده ات را باز کنی و آن را بخوری،

داری با او حرف می زنی

کرگدن گفت: خب، این یعنی چی؟

دم جنبانک جواب داد: وقتی که یک کرگدن پوست کلفت، یک قلب نازک دارد یعنی چی؟!

یعنی این که می تواند دوست داشته باشد، می تواند عاشق بشود.

کرگدن گفت: اینها که می گویی یعنی چی؟

دم جنبانک گفت: یعنی ... بگذار روی پوست کلفت قشنگت بنشینم، بگذار...

کرگدن چیزی نگفت. یعنی داشت دنبال یک جمله ی مناسب می گشت.

فکر کرد بهتر است همان اولین جمله اش را بگوید.

اما دم جنبانک پشت کرگدن نشسته بود و داشت پشتش را می خاراند.

داشت حشره های ریز لای چین های پوستش را با نوک ظریفش برمی داشت

کرگدن احساس کرد چقدر خوشش می آید. اما نمی دانست دقیقاً از چی خوشش می آید.

کرگدن گفت: اسم این دوست داشتن است؟

اسم این که من دلم می خواهد تو روی پشت من بمانی و مزاحم های کوچولوی پشتم را بخوری؟

دم جنبانک گفت: نه اسم این نیاز است، من دارم به تو کمک می کنم

و تو از اینکه نیازت برطرف می شود احساس خوبی داری،

یعنی احساس رضایت می کنی. اما دوست داشتن از این مهمتر است.

کرگدن نفهمید که دم جنبانک چه می گوید اما فکر کرد لابد درست می گوید.

روزها گذشت، روزها، هفته ها و ماه ها، و دم جنبانک هر روز می آمد

و پشت کرگدن می نشست، هر روز پشتش را می خاراند

و هر روز حشره های کوچک را از لای پوست کلفتش بر می داشت و می خورد،

و کرگدن هر روز احساس خوبی داشت.

یک روز کرگدن به دم جنبانک گفت: به نظر تو

این موضوع که کرگدنی از این که دم جنبانکی پشتش را می خاراند

و حشره های پوستش را می خورد احساس خوبی دارد، برای یک کرگدن کافی است؟

دم جنبانک گفت: نه، کافی نیست.

کرگدن گفت: بله، کافی نیست. چون من حس می کنم چیزهای دیگری هم هست

که من احساس خوبی نسبت به آنها داشته باشم.

راستش من می خواهم تو را تماشا کنم.

دم جنبانک چرخی زد و پرواز کرد، چرخی زد و آواز خواند، جلوی چشم های کرگدن.

کرگدن تماشا کرد و تماشا کرد و تماشا کرد.

اما سیر نشد.کرگدن می خواست همین طور تماشا کند.

کرگدن با خودش فکر کرد این صحنه قشنگ ترین صحنه ی دنیاست

و این دم جنبانک قشنگ ترین دم جنبانک دنیا و او خوشبخت ترین کرگدن روی زمین.

وقتی که کرگدن به اینجا رسید، احساس کرد که یک چیز نازک از چشمش افتاد

کرگدن ترسید و گفت: دم جنبانک، دم جنبانک عزیزم، من قلبم را دیدم،

همان قلب نازکم را که می گفتی. اما قلبم از چشمم افتاد، حالا چکار کنم؟

دم جنبانک برگشت و اشک های کرگدن را دید. آمد و روی سر او نشست و گفت:

غصه نخور دوست عزیز، تو یک عالم از این قلبهای نازک داری.

کرگدن گفت: اینکه کرگدنی دوست دارد دم جنبانکی را تماشا کند

و وقتی تماشایش می کند، قلبش از چشمش می افتد یعنی چی؟

دم جنبانک چرخی زد و گفت: یعنی این که کرگدن ها هم عاشق می شوند.

کرگدن گفت: عاشق یعنی چی؟

دم جنبانک گفت: یعنی کسی که قلبش از چشمهایش می چکد

کرگدن باز هم منظور دم جنبانک را نفهمید، اما دوست داشت دم جنبانک باز حرف بزند،

باز پرواز کند و او باز هم تماشایش کند و باز قلبش از چشمهایش بیفتد

کرگدن فکر کرد اگر قلبش همین طور از چشم هایش بریزد، یک روز حتماً قلبش تمام می شود

آن وقت لبخندی زد و با خودش گفت: من که اصلاً قلب نداشتم!

حالا که دم جنبانک به من قلب داد، چه عیبی دارد، بگذار تمام قلبم برای او بریزد!!!!!! 

روز بزرگداشت مقام حافظ

روز جهانی کودک

فردا روز جهانی کودک است،کودکی دوره ای پر از زیبایی و پر از سادگی شعف و شور.

 

دلم بدجوری برای اون موقع ها بازی های مدرسه قایم موشک گرگم به هوا خاله بازی های ساده و بچگانه.برای نقاشی کشیدن خندیدن های بی دلیل تنگ شده برای روزهایی که بزرگترین غصه ام نمره ۱۸ تو پوشه نو مدرسه بود که دوست داشتم همش بیست بگیرم. واقعا دلتنگم برای آن روزهام

 

برای نیمکت و کفش های کتانی مدرسه برای روپوشهایی که دونفر آدم توش جا می گرفت و حتی برای کتکی که خوردم.

برای آب خوردن با دست از زیر شیر آبخوری مدرسه دفتر های کاهی و جمله مدرسه ها سنگر است سنگرها را حفظ کنید مدادشمعی های کرایون.و حتی برای روزهای جنگی که با صدای آژیر می رفتیم تو پناهگاه.

 

دلم برا ی حسنک کجایی کوکب خانم باسلیقه تصمیم کبری دو کاج کنار خطوط تلفن و پتروس فداکار و تصمیم های کبری تنگ شده.

 

برای کارتونهایی که فقط ساعت ۵ عصر کانال یک تلویزیون می گذاشت که از مدرسه نیامده پای تلوزیون میخکوب می شدیم بل و سباستین روزهای جمعه ونیک ونیکو پرین فوتبالیستهاوزنان کوچک مهاجران واز همه بیشتر بچه های کوه آلپ رامکال حنا حاج زنبور عسل دنی ولوسین ...و واقعا چه لذتی میبردیم از این کودکی.

 

ای کاش وای کاش فقط یکبار دیگه برگردم فقط وفقط یکبار 

روز جهانی کودک به همه بچه های دنیا مبارک. امیدوارم از ته ته دلم هیچ بچه ای تو این دنیا قربانی خودخواهی ما بزرگتر ها نشه و کودکی همه بچه ها پر باشه از خاطرات شیرین که همیشه لذتش ته دلشون حس کنند.

زبان آتش

تفنگت را زمین بگذار
که من بیزارم از دیدار این خون‌بارِ ناهنجار
تفنگِ دست تو یعنی زبان آتش و آهن
من اما پیش این اهریمنی ابزار بنیان کن
ندارم جز زبانِ دل -دلی لبریزِ مهر تو-
تو ای با دوستی دشمن.

زبان آتش و آهن
زبان خشم و خونریزی ست
زبان قهر چنگیزی ست
بیا، بنشین، بگو، بشنو سخن، شاید
فروغ آدمیت راه در قلب تو بگشاید.

برادر! گر که می خوانی مرا، بنشین برادروار
تفنگت را زمین بگذار
تفنگت را زمین بگذار تا از جسم تو
این دیو انسان کش برون آید.

تو از آیین انسانی چه می دانی؟
اگر جان را خدا داده ست
چرا باید تو بستانی؟
چرا باید که با یک لحظه غفلت، این برادر را
به خاک و خون بغلتانی؟

گرفتم در همه احوال حق گویی و حق جویی
و حق با توست
ولی حق را -برادر جان-
به زور این زبان نافهم آتش‌بار
نباید جست…

اگر این بار شد وجدان خواب آلوده ات بیدار،
تفنگت را زمین بگذار…

فریدون مشیری

روزهای معمولی من

این روزها چندبار آمدم یه چیزایی بنویسم اما بدون حتی یک کلمه پشیمان شدم نه اینکه پشیمان بشم اصلا نمی دونستم چی بنویسم حتی الان هم نمی دونم فقط کلماتی که پشت سر هم ظاهر می شه را دارم تایپ میکنم. 

شهریور و مهر امسال برام یه کم هم شلوغ بود هم تا یه حدی به نظرم ماههای خوبی باشند. 

سالهای سال آرزوی ادامه تحصیلم را داشتم و به لطف خداوند امسال این فرصت داره نصیبم می شه البته یه شانس خوب که آوردم اینه که شیراز قبول شدم و دیگه نیازی به مرخصی گرفتن و رفت و آمد و هزار تا دردسر دیگه را ندارم.خوب با ابن اوصاف فرصتم واسه درس خوندن بیشتر می شه و فکر کنم حسابی سرم شلوغ بشه. 

سر کار هم بعد از ماه مبارک که تقریبا بیکار شده بودم حالا دوباره سرم شلوغ شده ازیه طرف خوبه یه طرف هم خستگی بعضی از روزها اذیتم می کنه.دیروز که رفته بودم بیرون از اداره واسه کار یه جورایی پشیمان شدم از روند کارم اون هم تو این کشور.فضای نامناسب ایستگاه هامون باعث شد چند باری سرم به این لوله ها برخورد کنه که انصافا بدجوری درد گرفت.فکر کردم آخه تو مملکتی که من اجازه ندارم از روی لوله ها رد بشم دیگه این جور کار کردن هم خوب خودش... 

باید مثل آقایون کار کنی اما خوب با محدودیتهای خانمها.... 

با اینکه کارم را دوست دارم ولی خوب بعضی وقتها خیلی اذیتم می کنه و شاید دلیل اصلی ادامه تحصیلم بعد از علاقه زیاد خودم وخانوادم همین مساله باشه. 

تا ببینم آینده  چطور بشه!

مهر

در مجالی که برایم باقیست
باز همراه شما مدرسه
 ای می سازیم
که در آن همواره اول صبح
                                           
به زبانی ساده
مهر تدریس کنند،
و بگویند خدا
خالق زیبایی
و سراینده عشق
آفریننده ماست.
مهربانیست که ما را به نکویی
دانایی
زیبایی
و به خود می
 خواند
جنتی دارد نزدیک، زیبا و بزرگ
دوزخی دارد- به گمانم
کوچک و بعید
در پی سودا نیست
که ببخشد ما را
و بفهماندمان،
ترس ما بیرون از دایره رحمت اوست

در مجالی که برایم باقیست
باز همراه شما مدرسه
 ای می سازیم
که خرد را با عشق
علم را با احساس
و ریاضی را با شعر
دین را با عرفان
همه را با تشویق تدریس کنند

لای انگشت کسی
قلمی نگذارند
و نخوانند کسی را حیوان
و نگویند کسی را کودن
و معلم هر روز
روح را حاضر و غایب بکند
و به جز ایمانش
هیچکس چیزی را حفظ نباید بکند
مغزها پرنشود چون انبار
قلب خالی نشود از احساس
درس
 هایی بدهند
که به جای مغز، دلها را تسخیر کند.
از کتاب تاریخ
جنگ را بردارند
در کلاس انشاء
هر کسی حرف دلش را بزند
«غیرممکن» را از خاطره
 ها محو کنند
تا، کسی بعد از این
باز همواره نگوید: «هرگز»
و به آسانی همرنگ جماعت نشود.

زنگ نقاشی تکرار شود
رنگ را در پائیز تعلیم دهند
قطره را در باران
موج را در ساحل
زندگی را در رفتن و برگشتن
از قله کوه
و عبادت را در خدمت خلق
کار را در کندو
و طبیعت را در جنگل و دشت.
مشق شب این باشد
که شبی چندین بار
همه تکرار کنیم:
عدل
آزادی
قانون
شادی...
امتحانی بشود
که بسنجد ما را
تا بفهمند چقدر
عاشق و آگه و آدم شده
 ایم
در مجالی که برایم باقیست
باز همراه شما مدرسه
 ای می سازیم
که در آن آخر وقت
به زبانی ساده
شعر تدریس کنند
و بگویند که تا فردا صبح
خالق عشق نگهدار شما. 

دکتر مجتبی کاشانی

برای تو فرزندم

سلام به زیبایی رخسارو پاکی سرشتت ای ریحانه بهشتی من 

نمی دانم کجای سفر دور ودرازت هستی اما برایت آرزوی سلامتی وتندرستی دارم.امید کامروایی و انسانیت. 

می خواهم این بار برایت از واژه ای دیگر بنویسم و آن آزادگی است.چیزی که یاریت می دهد هیچگاه حقی را به ناحق نفروشی و ستمی را به طمع دلبستگی های این دنیا بر انسانی روا نداری.چیزی که در هیاهوی این قرن ما به خوابی عمیق فرو رفته که این همه همهه نیز ذره ای از ژرفای خوابش نمی کاهد. 

هرروز به نام عدالت دین وهزاران کلمه موجه دیگر هزاران کار ناموجه صورت می پذیرد.وقتی می خواهیم فردی را متهم کنیم یا به پای چوبه دار بکشانیم آنقدر تبصره و قانون و راه داریم تا عدالت را اجرا کنیم اما برای اثبات بیگناهی هیچ نداریم.شاید کمی آزادگی درونمان به جنبش در آید. 

فرزندم 

چنان حق را ناحق و زیبا رازشت جلوه دادهاند که باید داناییت از وجدان سرچشمه بگیرد تا بتوانی این یکی را فارغ از رنگ و لباس و لعاب ونقاب بشناسی. 

چنان بزکی به چهره های منفور کرده اند که شاید با نوعروسان زیباروی .... 

اما تو فقط اندیشه کن.گاهی اگر در کشاکش عقل و قلبت قرار گرفتی ندانستی باید کار عقلت را انجام دهی یا به ندای وجدانت که همیشه صدای آنرا در قلب های سلیم می توان شنید توجه کنی دومی را برگزین البته و اگر قلبت راسلیم رشد داده ای. 

نورچشمم 

نور راستی و حقیقت را می توان در تاریکترین ظلمت ها هم دید فقط کمی بینایی می خواهد 

اگر آنقدر از نازیباها پرده بر چشم هایمان نکشیده باشیم کمترین نوری که به روزن دیده هایمان بتابد را می توانیم تشخیص دهیم. 

امیدوارم روشنایی ضمیرت درخشانتر ودرخشانتر گرددو هیچگاه کوچکترین نازیبایی از نا راستی و ناجوانمردی بر آن ننشیند.برایت دینی پر آز اندیشه و آزادگی آرزو می کنم که سفیر خوشبختیت گردد.دوستت دارم بیشتر از جانم وبرای دیدنت لحظه شماری می کنم

کلاه روسی نمی دانم شاید فرنگی

کلاهی سرمان رفت بیخ تا بیخ تا بناگوش.نه می گذاشتند بشنویم و نه ببینیم 

 

کر وکور 

آدمی هم که کرو کور شد لال هم می شود.... 

دستهایمان هم بسته بود از پشت سر هم بسته گره کور که فقط با دندان باز می شد  

آن هم دندان یکی دیگر 

تا نتوانیم لبه های این کلاه را کمی بالا بزنیم مبادا چیزی بشنویم یا بتوانیم ببینیم 

آدم کر وکور که خطری ندارد گناه نمی کندمیشود فرشته 

دیگر انسان جایز الخطا نیست.... 

 

اما نمی دانم شاید خدا خواست بعضی از کلاههایشان سوراخ داشت 

عده ای توانستند بشنوند و عده ای هم توانستند ببینندو چقدر وحشت کردند وقتی از این کوری و کری به در شدند 

اما وحشتی که تکانشان داد... 

کم کم دستهای بقیه را باز کردند 

آنها هم کلاههایشان را کمی بالا زدند 

توانستند در تاریکی که چشمهایشان به آن عادت کرده بود اندک اندک چشم باز کنند 

اول نور اجازه نمی داد خوب ببینند اما هرچه گذشت و می گذرد بهتر می شود 

بهتر می بینندو اما دیگر وحشت نمی کنند محکم و استوار شده اند خوب می بینند خوب می شنوند و دیگر لال مانی نمی گیرند....

عید

کم کم داره این مهمونی هم به روزهای آخرش می رسه 

اولش کلی سرخدا غر می زنیم بعد آخرش می گیم آخی چقدر زود گذشت. 

نمی دونم خدا عمری بهمون می ده تا یکبار دیگه این ماه عزیز را تجربه کنیم 

فقط آرزوی داشتن عیدی پر از شادی و خاطرات خوب را برای همه از خدای مهربون دارم و امیدوارم بهترین عیدی را که همان صلح و آرامش است به همه بنده هاش بده و هر کسی ارزویی داره بر آورده بشه. آمین 

عید مبارک

فردا یه امتحان دارم و پس فردا هم همینطور. 

بعضی وقتها فکر میکنم زندگی ارزش این همه سختی هاش را داره 

من که امثال از شبهای قدر بی بهره بی بهره بودم 

نمی دونم بعضی وقتا گیجم.دلم می خواهد این همه کار نریخته باشه سرم... 

خسته شدم ... 

حالا این امتحان ها را که بدم یه چند روزی تا عید فطر برای خودم حسابی خستگی در می کنم 

چقدر که من زحمت می کشم 

دعا کنید موفق بشم البته...

۱۹ رمضان

امروز روز ضربت خوردن بزرگ مرد تاریخ مااست.مردی که اسوه کامل شرافت ومردانگی است.و یک نقطه عطف تو زندگی من بوده و خواهد بود. 

پارسال دقیقا تو یه همچین وقتی بود که من تونستم بزرگترین و شاید تلخ ترین تصمیم زندگیم را بگیرم.هیچ وقت آن شب ها و روزها را فراموش نخواهم کرد . اما خدا را شاکرم که هر چی بیشتر می گذره به درستی تصمیمم مطمئن تر می شم.تصمیمی که سالها به خاطر ترسها و تردیدهای که داشتم آن را عقب انداخته بودم. 

یه نفر بهم گفته بود شاید روزی از این روز به عنوان بهترین روز زندگیت یاد کنی.... شاید در آینده یک همچین تصوری هم پیدا کنم.اما امروز حداقل به این نتیجه بزرگ رسیدم که تحت هیچ شرایطی و هیچ زمانی از تصمیمم پشیمان نخواهم شد. 

فقط از پروردگار مهربان در این شبها وروزهای عظیم بهترین مقدرات را برای تمام سرنوشت خودم و تمام انسانهای روی کره خاکی می خواهم که او بهترین تقدیر کننده هاست.... و اراده من در برابر عظمت او ذره ای بیش نیست. آمین

مناجات های کودکانه

حتماً از بچه‌ها آمین بخواهید اما اگر دعا کردند شما هم آمین بگوئید. اینجا چند تا دعا از زبان بچه‌ها آورده‌ام. آنها را از کتاب سومین جشنواره بین‌المللی "دستهای کوچک دعا" انتخاب کرده‌ام. این جشنواره سه سال است که در تبریز برگزار می‌شود و دعاهای بچه‌های دنیا را جمع ‌آوری می‌کند و برگزیدگان را به تبریز دعوت و به آنها جایزه می‌دهد. دعاهایی که می‌خوانید از بچه‌های ایران است. لطفاً آمین بگوئید:

آرزو دارم سر آمپول‌ها نرم باشد! (تاده نظر‌بیگیان / ۵ ساله)

خدای مهربانم! من در سال جدید از شما می‌خواهم اگر در شهر ما سیل آمد فوراً من را به ماهی تبدیل کنی! (نسیم حبیبی / ۷ ساله)

ای خدای مهربان! پدر من آرایشگاه دارد. من همیشه برای سلامت بودن او دعا می‌کنم. از تو می‌خواهم بازار آرایشگاه او و همه آرایشگاه‌ها را خوب کنی تا بتوانم پول عضویت کانون را از او بگیرم چون وقتی از او پول عضویت کانون را می‌خواهم می‌گوید بازار آرایشگاه خوب نیست! (فرشته جبار نژاد ملکی / 11 ساله)

خدای عزیزم! من تا حالا هیچ دعایی نکردم. میتونی لیستت رو نگاه کنی. خدایا ازت میخوام صدای گریه برادر کوچیکم رو کم کنی! (سوسن خاطری / 9 ساله)

خدایا! یک جوری کن یک روز پدرم من را به مسجد ببرد. (کیانمهر ره‌گوی / 7 ساله)

خدای عزیزم! در سال جدید کمک کن تا مادربزرگم دوباره دندان دربیاورد آخر او دندان مصنوعی دارد! (الناز جهانگیری / 10 ساله)

آرزوی من این است که ای کاش مامان و بابام عیدی من را از من نگیرند. آنها هر سال عیدی‌هایی را که من جمع می‌کنم از من می‌گیرند و به بچه‌ آنهایی می‌دهند که به من عیدی می‌دهند! (سحر آذریان / ۹ ساله)

بسم الله الرحمن الرحیم. خدایا! از تو می‌خواهم که برادرم به سربازی برود و آن را تمام کند. آخه او سرباز فراری است. مادرم هی غصه می‌خورد و می‌گوید کی کارت پایان خدمت می‌گیری؟ (حسن ترک / 8 ساله)

ای خدا! کاش همه مادرها مثل قدیم خودشان نان بپزند من مجبور نباشم در صف نان بایستم! (شاهین روحی / 11 ساله)

خدایا! کاری کن وقتی آدم‌ها می‌خوان دروغ بگن یادشون بره! (پویا گلپر / 10 ساله)

خدا جون! تو که اینقدر بزرگ هستی چطوری میای خونه ما؟ دعا می‌کنم در سال جدید به این سؤالم جواب بدی! (پیمان زارعی / 10 ساله)

خدایا! یک برادر تپل به من بده!! (زهره صبورنژاد / 7 ساله)

ای خدا! کاری کن که دزدان کور شوند ممنونم! (صادق بیگ زاده / 11 ساله)

خدایا! در این لحظه زیبا و عزیز از تو می‌خواهم که به پدر و مادر همه بچه‌های تالاسمی پول عطا کنی تا همه ما بتوانیم داروی "اکس جید" را بخیریم و از درد و عذاب سوزن در شبها رها شویم و در خواب شبانه‌یمان مانند بچه‌های سالم پروانه بگیریم و از کابوس سوزن رها شویم. (مهسا فرجی / 11 ساله)

دلم می‌خواهد حتی اگر شوهر کنم خمیر دندان ژله‌ای بزنم! (روشنک روزبهانی / 8 ساله)

خدایا! شفای مریض‌ها را بده هم چنین شفای من را نیز بده تا مثل همه بازی کنم و هیچ‌کس نگران من نباشد و برای قبول شدن دعا 600 عدد صلوات گفتم ان شاء الله خدا حوصله داشته باشد و شفای همه ما را بدهد. الهی آمین. (مهدی اصلانی / 11 ساله)

خدایا! دست شما درد نکند ما شما را خیلی دوست داریم! (مینا امیری / 8 ساله)

خدایا! تمام بچه‌های کلاسمان زن داداش دارند از تو می‌خواهم مرا زن دادش دار کنی! (زهرا فراهانی / 11 ساله)

ای خدای مهربان! من سالهاست آرزو دارم که پدرم یک توپ برایم بخرد اما پدرم بدلیل مشکلات نتوانسته بخرد. مطمئن هستم من امسال به آرزوی خودم می‌رسم. خدایا دعای مرا قبول کن. (رضا رضائی طومار آغاج / 13 ساله)

ای خدای مهربان! من رستم دستان را خیلی دوست دارم از تو خواهش می‌کنم کاری کنی که شبی او را در خواب ببینم! (شایان نوری / 9 ساله)

ای خدایی که خانممون گفته از بابا و مامان هم مهربونتری! کاش دوباره آقای احمدی‌نژاد (!) به شهر ما می‌اومد و دستور میداد کوچه ما را آسفالت کنند تا مامانم مجبور نباشه هر روز کفشامو توی کوچه با آفتابه بشوره تا گلشون پاک بشه! (محدثه واحدیان / 7 ساله)

کاشکی من یه مغازه توپ فروشی داشتم تا دیگه مجبور نمی‌شدم به جای توپ‌هایی که همسایه‌مون پاره می‌کرد، توپ نو بخرم! (زهرا ایمانی / 12 ساله)

خدایا ماهی مرا زنده نگه دار و اگر مرد پیش خودت نگه دار و ایشالله من بتوانم خدا را بوس کنم و معلم‌مان هم مرا بوس کند!! (امیرحسام سلیمی / 6 ساله)

خدیا! دعا می‌کنم که در دنیا یک جاروبرقی بزرگ اختراع شود تا دیگر رفتگران خسته نشوند! (فاطمه یارمحمدی / 11 ساله)

ای خدا! من بعضی وقت‌ها یادم می‌رود به یاد تو باشم ولی خدایا کاش تو همیشه به یاد من بیوفتی و یادت نرود! (شقایق شوقی / 9 ساله)

خدای عزیزم! سلام. من پارسال با دوستم در خونه‌ها را می‌زدیم و فرار می‌کردیم. خدایا منو ببخش و اگه مُردم بخاطر این کار منو به جهنم نبر چون من امسال دیگه این کار رو نمی‌کنم! (دلنیا عبدی‌پور / 10 ساله)

آرزو دارم بجای این که من به مدرسه بروم مادر و پدرم به مدرسه بروند. آن وقت آنها هم می‌فهمیدند که مدرسه رفتن چقدر سخت است و این قدر ایراد نمی‌گرفتند! (هدیه مصدری / 12 ساله)

خدایا مهدکودک از خانه ما آنقدر دور باشد که هر چه برویم، نرسیم. بعد برگردیم خانه با مامان و کیف چاشتم. پاهای من یک دعا دارند آنها کفش پاشنه بلند تلق تلوقی (!) می‌خوان دعا می‌کنند بزرگ شوند که قدشان دراز شود! (باران خوارزمیان / 4 ساله)

خدایا! برام یک عروسک بده. خدایا! برای داداشم یک ماشین پلیس بده! (مریم علیزاده / 6 ساله)

خدایا! می‌خورم بزرگ نمیشم! کمکم کن تا خیلی خیلی بزرگ شوم! (محمد حسین اوستادی / 7 ساله)

خدایا! من دعا می‌کنم که گاو باشم (!) و شیر بدهم تا از شیر، کره، پنیر و ماست برای خوراک مردم بسازم! (سالار یوسفی / 11 ساله)

من دعا می‌کنم که خودمان نه، همه مردم جهان در روز قیامت به بهشت بروند. (المیرا بدلی / 11 ساله)

خدای قشنگ سلام! خدایا چرا حیوانات درس نمی‌خواننداما ما باید هر روز درس بخوانیم؟ در سال جدید دعا می‌کنم آنها درس بخوانند و ما مثل آنها استراحت کنیم! (نیشتمان وازه / 10 ساله)

اگر دل درد گرفتیم نسل دکترها که آمپول می‌زنند منقرض شود تا هیچ دکتری نتواند به من آمپول بزند! (عاطفه صفری / 11 ساله)

خدای مهربان! من یک جفت کفش می‌خواهم بنفش باشد و موقع راه رفتن تق تق کند مرسی خدایا! (رویا میرزاده / 7 ساله)

خدایا! من یک دوستی دارم که پدرش کار نمی‌کند فقط می‌خوابد و همین طور تریاکی است! خدایا کمک کن که از این کار بدش دست بردارد. خدایا ظهور آقا امام زمان را زود عنایت فرما. (لیلا احسانی فر / 11 ساله)


"هزاران نفر برای باریدن باران دعا می‌کنند غافل از آنکه خداوند با کودکی است که چکمه‌هایش سوراخ است."

 با استفاده از سایت سیمرغ

عشق

سلام

سلام که زیباترین واژه پروردگار است،و درود به تو که زیباترین نگاه یگانه هستی بخشی!

نور چشمم

 می خواهم برایت ازواژه ای سخن بگویم که هنوز خودم هم هر چه تفکر می کنم نمی توانم به ژرفای آن پی ببرم چون باید با عمق جانت احساسش کنی و ریشه در درونت بدواند.

نور چشمم این کلام عشق است و شاید این همان بار گرانی باشد که کوه تا ابد سرفراز از زیر گرانی این بار شانه خالی کرد ووسعت دل دریا تاب آن رانیاورد و بخشش آسمان در برابر بخشش آن فرو ماند. اما من و تو انسان پذیرایش شدیم و چقدر در این راه شتاب به خرج دادیم. اما بدان همان قدر که گران است به همان اندازه ارزشمند است اما ....

همیشه گفته اند عشق نابینا است نا بینای مطلق که تا به  وصال نرسد بینا نمی گردد و آنگاه افسوس که چه بد بینایی نصیبش می شود . اما عشقی که من تجربه کردم بینای مطلق است عشق چیزی جز زیبایی مطلق را نمی بیند و اگر به غیر از این باشد بدان که راه را بیراهه رفته ای نازنینم . مگر چیزی که خود زیبایی مطلق است به غیر از زیبایی می تواند چیزی را به نظاره بنشیند.

عشق لرزیدن دل را دارد اما هر لرزیدنی نشانه عشق نیست شوری پر از آرامش است پر از امنیت. هراس در عشق راهی ندارد. اگر روزی از هراس تنها شدن بند ساختی بر پای عشق بدان که باز اشتباه راه پیمو ده ای!

عشق مهر مطلق است و بخشش مطلق هرگاه رنجیدی که چرا در برابر این بخششت چیزی به دست نیاورده ای و یا انتظار داشتی پاداشت دهند این عشق نیست.

فرزندم عشق یگانه است ، بسیاری را دوست می داری حتی بیشتر از جانت اما عشق یگانه است فقط اگرآنرا تجربه کنی برای یکبار خواهد بود و بس بدان اینگونه نیست که هر از گاهی عشقی در دلت جوانه بزند آن مهر است نه عشق !

عشق خالی از هر هوسی است چیزی که عشق را به تاراج می برد همین یکی است و چه بد می کند با عشق . همان که عشق های الان بسیاری را هوس سرنگون کرده است

اما نه عشق هیچ گاه رنگ هوس و هرزگی به خود نمی گیرد . باطن و درون آنها عشق نبوده ....

فرزندم برایت عشقی زیبا به زیبایی خالق آن و وسیع به وسعت آسمان زندگیت و پاک و منزه به پاکی سرشت نیکخویان آرزو می کنم . عشقی که با آن به اوج برسی !

یگانه معشوق زیبای هستی یاریگر و همراه روز گارانت.

عرفان حلقه

به اعتقاد من خدا، یگانه ای مکرر است

یگانه ای که با شمار بندگان برابر است

به اعتقاد من، خدا همان که فکر می کنیم

درست شکل اعتقاد ماست، شکل باور است

گروهی از میان ما، خدایشان بزرگ نیست

خدایشان درست مثل شخصشان محقر است

گروهی از میان ما، خدای پر غرورشان

همیشه کینه ورز و اخم کرده و ستمگر است

گروهی از میان ما، خدای مه گرفته شان

شبیه دیدن از ورای شیشه ای مشجر است

ولی خدای من، خدای عاشقی که روز و شب

میان چشمه ی تبسم اش دلم شناور است

خدای من، بزرگتر از آنچه فکر می کنند

خدای من از آنچه حرف می زنم فراتر است

خدای من، جداست از خدای سخت گیرشان

مرا کسی که آفریده است یک خدای دیگر است

گناه اگر نمی کنم برای عرض عاشقی است

وگرنه هر گناه پیش لطف او میسر است

کسی درست می شناسد آن بزرگ پاک را

که مثل من تمام عمر با خدا برابر است

به نام نامی یگانه اش قسم که بی گمان

هر آن که فکر می کند خدا یکی است کافر است

علیرضا سپاهی لائین 

با استفاده از سایت عرفان حلقه