جایی که برای کرم ابریشم پایان دنیاست پروانه ای متولد می شود

چشمک هر ستاره ای نگاه دزدانه اوست که مرا پیغام میدهد درزمین تنهانیستی

جایی که برای کرم ابریشم پایان دنیاست پروانه ای متولد می شود

چشمک هر ستاره ای نگاه دزدانه اوست که مرا پیغام میدهد درزمین تنهانیستی

عمریست تا من در طلب هر روز گامی میزنم 

                                              دست شفاعت هر زمان در نیکنامی می زنم 

بی ماه مهر افروز خود تا بگذرانم روز خود 

                                              دامی به راهی می نهم مرغی به دامی می زنم 

اورنگ کو گلچهر کونقش وفا ومهر کو 

                                              حالی من اندر عاشقی داو تمامی می زنم 

تا بو که یابم آگهی از سایه سرو سهی 

                                              گلبانگ عشق از هر طرف برخوش خرامی می زنم 

هر چند کان آرام دل دانم نبخشد کام دل 

                                              نقش خیالی می کشم فال دوامی می زنم 

دانم سر آرد غصه را رنگین برارد قصه را 

                                          این آه خون افشان که من هر صبح وشامی میزنم 

با آنکه از وی غایبم وز می چو حافظ تایبم 

                                          در مجلس روحانیان گه گاه جامی می زنم                     

سفر

یه سفر در پیش دارم

سفری از خودم به انتهای وجود ، سفری از یه ساحل آروم به ژرفای یه دریای مواج

آنقدر جلو میرم تا وجودم پر بشه از شگفتی!

می خوام خودم روبشناسم مگه نه اینکه بعدش به تومی رسم......

شاید تو هم نرم نرمک به من نزدیک تر شی.

میخوام بشناسم اون بار امانتی رو که من جاهل ظلوم پذیرفتمش و سالهاست پشتم را خم کرده و کوه تا قیامت پابرجا و سرفراز از پذیرفتنش شانه خالی کرد و

                     چقدر من نادان ستمکار بودم در حق خودم!

پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت                      من چرا ملک جهان را به جویی نفروشم

میخوام پیدا کنم ان امانتی راکه فرشته ها به خاطرش به من سجده کردند چه بود که از آن همه پاکی برتر بوده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نمیدونم هر روز چند تا فرشته از اون بالا به من نگاه می کنند وبخاطر داشتن چیزی که خودم نمی دونم چیه به من غبطه می خورند!

تصمیم کبری

یادتونه اون زمانها که خیلی هم دور نیست یه درسی تو کتاب فارسی اگه اشتباه نکنم سوم دبستانمون بود به اسم تصمیم کبری .شاید اون موقع فکر می کردیم اسمش را تصمیم کبری گذاشتن چون یه دختری به نام کبری کارکتر اصلی بود ولی الان می دونم هر کدوم از اون درسها واقعا درس زندگی بودن حالا باید همه ما یه جاهایی تصمیم کبری برای زندگیمون بگیریم.از همانهایی که تمام زندگی آدم رو متحول می کنه . 

من از امروز یکی از آنها را گرفتم شاید زندگی من تا حالا پر از این تصمیم ها ی کبری بوده اما خودم متوجه آنها نبودم فقط از اون دوست خوبم می خوام بهم یه کم اراده و شکیبایی بده،اون دوستی که همه جا حضورش و یادش با منه حتی وقتی دارم برخلاف سلیقه اون عمل میکنم همینه که خیلی زود پشیمون می شم و ازش می خوام منو ببخشه ووقتی متوجه می شم که منو بخشیده که دیگه آزارم نمی ده. 

وقتی به زندگی خودم نگاه می کنم خیلی جاها وقتم را تلف کردم ولی دیگه نمی خوام این کار رابکنم ،دیشب مجری تلوزیون میگفت : 

یه جایی بنویس هیچ انسانی دو بار زندگی نکرده و آن را یه جایی بذار که روزی دوبار ببینیش! 

فقطظ برام دعا کنید....و

داستان کوتاه متشکرم اثر آنتوان چخوف

همین چند روز پیش، «یولیا واسیلی ‌‌‌‌اِونا » پرستار بچه‌‌‌هایم را به اتاقم دعوت کردم تا با او تسویه حساب کنم .
به او گفتم: بنشینید«یولیا واسیلی ‌‌‌‌‌اِونا»! می‌‌‌‌دانم که دست و بالتان خالی است امّا رودربایستی دارید و آن را به زبان نمی‌‌‌آورید. ببینید، ما توافق کردیم که ماهی سی‌‌‌روبل به شما بدهم این طور نیست؟
 -   چهل روبل .
-   نه من یادداشت کرده‌‌‌‌ام، من همیشه به پرستار بچه‌‌هایم سی روبل می‌‌‌دهم. حالا به من توجه کنید..
شما دو ماه برای من کار کردید.
-   دو ماه و پنج روز
-   دقیقاً دو ماه، من یادداشت کرده‌‌‌ام. که می‌‌شود شصت روبل. البته باید نُه تا یکشنبه از آن کسر کرد. همان طور که می‌‌‌‌‌دانید یکشنبه‌‌‌ها مواظب «کولیا» نبودید و برای قدم زدن بیرون می‌‌رفتید.
 سه تعطیلی .. . . «یولیا واسیلی ‌‌‌‌اونا» از خجالت سرخ شده بود و داشت با چین‌‌های لباسش بازی می‌‌‌کرد ولی صدایش درنمی‌‌‌آمد.
-   سه تعطیلی، پس ما دوازده روبل را می‌‌‌گذاریم کنار. «کولیا» چهار روز مریض بود آن روزها از او مراقبت نکردید و فقط مواظب «وانیا» بودید فقط «وانیا» و دیگر این که سه روز هم شما دندان درد داشتید و همسرم به شما اجازه داد بعد از شام دور از بچه‌‌‌ها باشید.
دوازده و هفت می‌‌شود نوزده. تفریق کنید. آن مرخصی‌‌‌ها ؛ آهان، چهل و یک‌ ‌روبل، درسته؟
چشم چپ «یولیا واسیلی ‌‌‌‌اِونا» قرمز و پر از اشک شده بود. چانه‌‌‌اش می‌‌لرزید. شروع کرد به سرفه کردن‌‌‌‌های عصبی. دماغش را پاک کرد و چیزی نگفت.
-   و بعد، نزدیک سال نو شما یک فنجان و نعلبکی شکستید. دو روبل کسر کنید ..
فنجان قدیمی‌‌‌تر از این حرف‌‌‌ها بود، ارثیه بود، امّا کاری به این موضوع نداریم. قرار است به همه حساب‌‌‌‌ها رسیدگی کنیم.
موارد دیگر: بخاطر بی‌‌‌‌مبالاتی شما «کولیا » از یک درخت بالا رفت و کتش را پاره کرد. 10 تا کسر کنید. همچنین بی‌‌‌‌توجهیتان
باعث شد که کلفت خانه با کفش‌‌‌های «وانیا » فرار کند شما می‌‌بایست چشم‌‌هایتان را خوب باز می‌‌‌‌کردید. برای این کار مواجب خوبی می‌‌‌گیرید.
پس پنج تا دیگر کم می‌‌کنیم.
در دهم ژانویه 10 روبل از من گرفتید...
« یولیا واسیلی ‌‌‌‌‌‌اِونا» نجواکنان گفت: من نگرفتم.
-     امّا من یادداشت کرده‌‌‌ام ..
-    خیلی خوب شما، شاید …
-    از چهل ویک بیست و هفت تا برداریم، چهارده تا باقی می‌‌‌ماند.
چشم‌‌‌هایش پر از اشک شده بود و بینی ظریف و زیبایش از عرق می‌‌‌درخشید. طفلک بیچاره !
-         من فقط مقدار کمی گرفتم ..
در حالی که صدایش می‌‌‌لرزید ادامه داد: من تنها سه روبل از همسرتان پول گرفتم . . . ! نه بیشتر..
-          دیدی حالا چطور شد؟ من اصلاً آن را از قلم انداخته بودم. سه تا از چهارده تا به کنار، می‌‌‌کنه به عبارتی یازده تا، این هم پول شما سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا . . . یکی و یکی.
-         یازده روبل به او دادم با انگشتان لرزان آنرا گرفت و توی جیبش ریخت .
-         به آهستگی گفت: متشکّرم!
-         جا خوردم، در حالی که سخت عصبانی شده بودم شروع کردم به قدم زدن در طول و عرض اتاق.
-         پرسیدم: چرا گفتی متشکرم؟
-          به خاطر پول.
-         یعنی تو متوجه نشدی دارم سرت کلاه می‌‌گذارم؟ دارم پولت را می‌‌‌خورم؟ تنها چیزی می‌‌‌توانی بگویی این است که متشکّرم؟
-   در جاهای دیگر همین مقدار هم ندادند.
-   آن‌‌ها به شما چیزی ندادند! خیلی خوب، تعجب هم ندارد. من داشتم به شما حقه می‌‌زدم، یک حقه‌‌‌ی کثیف حالا من به شما هشتاد روبل می‌‌‌‌دهم. همشان این جا توی پاکت برای شما مرتب چیده شده.
ممکن است کسی این قدر نادان باشد؟ چرا اعتراض نکردید؟ چرا صدایتان در نیامد؟
ممکن است کسی توی دنیا این قدر ضعیف باشد؟
لبخند تلخی به من زد که یعنی بله، ممکن است.
بخاطر بازی بی‌‌رحمانه‌‌‌ای که با او کردم عذر خواستم و هشتاد روبلی را که برایش خیلی غیرمنتظره بود پرداختم.
برای بار دوّم چند مرتبه مثل همیشه با ترس، گفت: متشکرم!
پس از رفتنش مبهوت ماندم و با خود فکر کردم در چنین دنیایی چقدر راحت می‌‌شود زورگو بود.
 

دریغ

دریغ بر ملتی که لباسی را برتن می کند که خود نمی بافد،نانی را می خورد که خود درو نمی کند،شرابی می نوشد که از چرخشت او جاری نمی گردد. 

دریغ برملتیکه زورمدار را همچون قهرمانی تشویق می کند،و سلطه جوی پر ابهت را عطا بخش می انگارد. 

دریغ بر ملتی که در رویای خویش خواهشی را خوار می شمرد ،اما در بیداری تسلیمش می شود. 

دریغ بر ملتی که دم بر نمی آورد ،مگر هنگامی که در تشییع جنازه گام بر می دارد ،خود رانمی ستاید مگر در ویرانه هایش ،عصیان نمی کند مگر هنگامی که گردنش در میان تبر وکنده قرار دارد. 

دریغ بر  ملتی که سیاستمدارش روباه است ،فیلسوفش شعبده باز و هنرش هنر وصله کاری وتقلید. 

دریغ بر ملتی که با شیپور به استقبال حاکم تازه اش میرود وبا هو کردن بدرقه اش می کند تنها به خاطر اینکه با شیپور به استقبال دیگری برود. 

دریغ برملتی که فرزانگانش در اثر پیری گنگند و مردان شجاعش هنوز در گهواره اند. 

دریغ بر ملتی که پاره پاره شده وهر پاره ای خودرا ملتی میداند! 

جبران خلیل جبران

عشق ورزیدن

روزی فرشته ای به کنار تخت خواب مردی رفت و او را بیدار کرد و گفت: با من بیا تا تفاوت بهشت و جهنم را نشانت دهم.  آن مرد که فرصت جالبی بدست آورد آن را از دست نداد و با فرشته همراه شد. وقتی به جهنم رسیدند فرشته او را با تالار بزرگی برد که میز بزرگی در آن قرار داشت و روی میز از انواع غذاهای لذیذ، نوشابه های گوارا و شیرینی های خوشمزه انباشته بود. اما در انتهای تالار همه ناله می کردند و می گریستند. وقتی مرد به آنها نزدیک شد، دریافت که همه افراد بندی بر روی بازوان خود دارند که مانع خم شدن دستهای آنان است. در نتیجه آنان نمی توانند حتی لقمه ای در دهان خود بگذارند. سپس فرشته مرد را به بهشت و تالار بزرگ برد که در آنجا میزی بزرگ با انواع غذاهای مطبوع، نوشابه های رنگارنگ و شیرینی قرار داشت.  اما در اینجا به عکس جهنم مردم می خندیدند و اوقات خوشی را کنار هم می گذراندند.  وقتی مرد به آنان  نزدیک  شد دقت کرد و دریافت  که آنان نیز همان قید و زنجیرها را دارند و دستشان خم نمی شود تا بتوانند غذا بردارند و در دهان خود بگذارند.

به نظرشما تفاوت میان بهشت و جهنم چه بود؟

عچله نکنید هنوز داستان تموم نشده.

تفاوت آنها با جهنمیان این بود که بهشتیان غذا را برمی داشتند و در دهان  یکدیگر  می گذاشتند و به این ترتیب  به کمک  یکدیگر  از خوردنی ها و آشامیدنی های لذیذ بهره می بردند.

 

به این می گن انسانیت. بهشت توی همین دنیا هم وجود داره. بعضی وقتا ما آدما مثل همون جهنمیا می خوایم از آنچه در اختیار  داریم به تنهایی لذت ببریم و حاضر نیستیم حتی اون را بهترین دوستانمون شریک  بشیم و به خاطر همین حتی در بعضی از موارد نه تنها از اونها لذت نمی بریم، بلکه باعث درد و رنج خودمون هم می شیم. در صورتیکه شاید مثل همون بهشتیها با کمک کردن به هم بتونیم از اون چیزی که خداوند برای ما در فراهم کرده لذت ببریم.

آره دوست خوبم. عشق می تونه جهنم رو به بهشت تبدیل کنه.. پس بیاید دست به دست هم بدیم و به جای اینکه با خودخواهی موقعیت ها رو از دیگران بگیریم، عشق  رو به همدیگه هدیه بدیم تا از بهشتی که خدا در اختیار ما قرار داده لذت ببریم.

ما انسانها از جنبه ای مثل حیوانات کوچک هستیم  که حتی  برای دففاع از خود پشم یا دندان تیز هم نداریم. آنچه از ما محافظت می کند، شرارت ما نیست بلکه انسانیت و قدرت ماست برای دوست داشتن دیگران و پذیرفتن عشقیکه آنها به ما می دهند. هارولدلیون

سرزمینی از آن زندگانی است، سرزمینی از آن مردگان، ((عشق)) پل میانی است.

عشق یگانه حقیقت و یگانه مایه بقاست.

سامراست موام: داستان غم انگیز این نیست که انسانها فنا می شوند بلکه این است که آنان از دوست  داشتن باز می مانند

گاه گاهی نپیمودن راهی است برای رسیدن 

گاهی سکون وسکوت مجالی است برای هوشیاری  و 

چه ژرف است عمق این هوشیاری  

از خود تو به خدایت  

انگار این همه فاصله خلاصه می شود در همان یک کلام  

منصور حلاج  

انا الحق

در سوگ حسین

حسین بیشتر از آب تشنه لبیک بود 

افسوس که به جای افکارش اشکهایش را دیدیم 

و 

بزرگترین دردش را بی آبی دانستیم

یادداشتهای یک دوست

دوست خوبم  

سلام سلام منو از رویه یه جای گردالی که بهش میگن زمین بپذیر .نمیدونم سرت خلوت میشه که نامه منم بخونی یا اینکه میدی فرشته ها برات بخونن اما نامه منو پارتی بازی کن خودت بخون. 

دوست مهربونم این روزها بیشتر دلم می خواد باهات حرف بزنم، از دلتنگی ام از شادی هام برات بگم.یه کاری کن دلم آروم بشه دیگه کینه هیچ کسی را توش راه ندم.حالا که تو دلم جای توه میشه مگه کینه هم جا بگیره. 

می دونم بعضی وقتا خیلی از دست بعضیا دلگیر می شم اما باز هم دوست ندارم که همیشه کینه اونها را تودلم نگهدارم. 

دوست خوبم اگه داری  یه کم آرامش ثروت مهربونی دانش وادراک واندیشه را بده یکی از فرشته هات بیاره روی زمین ما،دیگه چیزی نمی خوام.دوستت دارم.

نمیدونم چی می خوام بنویسم

دلم خیلی تنگ شده اما نمیدونم چرا وکجا وحتی برای کی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

فقط اینقدر میدونم که شبها موقع خواب آسمان دلم بد جوری ابریه اما حتی یه بارون هم نمی باره که یه کم دلمو سرسبز کنه. 

الان هم که سرکارم ومی خوام کم کم برم خونه.......................................................... 

خونه چه واژه غریبیهبه غربت همه عالم  

گاهی فکر می کنم تاکی قراره این طور باشم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

نکنه تا.................................................................................. 

خدایا خودت کمکم کن خدایاخودتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت 

 

 

صبح بخیر

         صبح ندای شعف است وبیداری،طراوت  است  وهوای تازه که ریه هایت از آن پر می شود.

اما صبح پاییز باتمام صبح های دیگر متفاوت است از بابت بی قیدی برگها که همه جا پراکنده اند

و کلاغ هایی که در گوشه وکنار شهر قارقارسرداده اند.اما تو باز هم باید بخندی به تمام زیباییها ی خداوندی.بخند با خندهای به وسعت تمام سالهای زیبای عمرت.................................

صبح بخیر سبز باشی وسرفراز

دلنوشته

خدایا صد هزار بار شکرت که به من توانایی پذیرش مشکلات زندگی ام را دادی می دونم خیلی دوستم داری چون منم خیلی دوست دارم. میدونم هروقت یه کم  فراموشت می کنم یه تلنگری بهم می زنی که اهای حواست به خودت باشه زیاد غرور نگیر.... 

میدونم که اون وقتا تو هم دلتنگ من بوده ای........ 

خدای مهربونم من که تو را دارم دیگه حاجت به چی دارم  

من که میدونم تسلیم اراده تو شدن رسیدن به کمال وخوشبختیه 

یه کاری کن که من همیشه تسلیم تو باشم باااااااااااااااااااااااااااااااااااشه خدا جووووووووووووووووووووونم روی گلت رو میبوووووووووووووسم

یاد خدا

دیشب توی یک کتاب خوندم هر وقت خدا پایه های زندگیت را لرزاند برای اینکه به یاد بیاری که یکی بوده که آنها را برات محکم می کرده و اون همان خدایی هست که از رگ گردن به تو نزدیکتره. 

من امروز با دوستای گلم می خوام برم حافظیه. جایی که همیشه بهم آرامش می ده انجا حتما  تفالی هم به خواجه شیراز می زنم. تا حالا همیشه تو مشکلاتم خیلی کمکم کرده. 

 

امروز یکی از روزهای زیبای خداوند برای ماست پس آنرا با غم واندوه سخت نکنیم.