جایی که برای کرم ابریشم پایان دنیاست پروانه ای متولد می شود

چشمک هر ستاره ای نگاه دزدانه اوست که مرا پیغام میدهد درزمین تنهانیستی

جایی که برای کرم ابریشم پایان دنیاست پروانه ای متولد می شود

چشمک هر ستاره ای نگاه دزدانه اوست که مرا پیغام میدهد درزمین تنهانیستی

راستی ....

تو کافر دل نمی بندی نقاب زلف و می ترسم 

                                        که محرابم بگرداند خم آن دلستان ابرو

بهارنارنج

باورم شده 

که عطر بهارنارنج ماندگارترین خاطره ام را به یادم می آورد 

... 

 

 

کلاس درس

دیروز اولین جلسه کلاس درس ترمودینامیک بود درسی که شاید تو تمام درسهای رشته فنی همیشه بیشتر از همه مشتاقش بودم و الان این اشتیاق چند برابر شده و آن هم یه دلیل داره 

استاد 

  

و مطمئنم این کلاس درس را هرگز فراموش نخواهم کرد کلاس درس دکتر مشفقیان 

و همیشه از اینکه افتخار شاگردی ایشان را داشتم از خداوند سپاسگزارم 

شاید شمایی که الان این نوشته را می خونید براتون این همه اشتیاق حیرت آور باشه 

ولی دیروز اولین کلاس درسی این ترم با ایشان تشکیل شدو همین بس که این کلاس با تمام ساعت های درسی دیگرمون متفاوت بود و اصلا هیچ کسی حتی یکبار هم به ساعتش نگاه نکرد تا ببینه چه ساعتی کلاس به پایان می رسه 

و شیوه تدریسی که منحصر به فرد بود...

لیلی نام تمام دختران زمین است

لیلی زیر درخت انار نشست.
درخت انار عاشق شد ، گل داد ، سرخ سرخ.گلها انار شد ، داغ داغ . هر اناری هزار تا دانه داشت .
دانه ها عاشق بودند ، دانه ها توی انار جا نمی شدند .
انار کوچک بود . دانه ها ترکیدند . انار ترک برداشت.
خون انار روی دست لیلی چکید .
لیلی انار ترک خورده را از شاخه چید. مجنون به لیلی اش رسید .
خدا گفت : راز رسیدن فقط همین بود .
کافی است انار دلت ترک بخورد . 

برگرفته از لیلی نام تمام دختران زمین است 

نظر آهاری

انتخاب

اگه قبل از آمدن به این دنیا انتخابی در کار بود و این پرسش که می خواهی به این دنیا وارد شوی یا نه؟ فکر می کنی چه چیزی را انتخاب می کردی؟ 

آمدن یا نیامدن

دارا و ندار

سریال دارا و ندار یکی از سریال های نوروزی امساله که از شبکه 5 پخش می شه و بقیه کانال های استانی هم با تاخیر آن را پخش مجدد می کنند سریالی که گوشه ای از اختلاف طبقاتی موجود تو این مملکت را نشان می ده اختلاف طبقاتی که به نظر من وضع از این چیزی که نشان داده می شه خیلی بدتره و جالبه که چیزی که در آین سریال می بینیم یه جور بی خیالی و وجود رضایت تو بعضی از این خانواده های ندار از چنین وضعیتی است یا به قول ما ایرانیها علی بی غم بودنشان هست.و همچنین مهر و محبت بین افراد خانواده است که گویی با آمدن ثروت و مال به خانواده تمام این مهر و محبتها رخت خواهد بست 

نمی دونم ما ایرانی ها تا به کی باید فقرو تنگدستی را دلیل برای مهربانتربودنمان بدانیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

و اما یکی از ملال آورترین قسمت های این سریال مربوط به خانواده ای است که پدراز صبح تا شب در کوچه و بازارهای این شهر نقش حاجی فیروز را برای بدست آوردن لقمه ای نان حلال ایفا میکنه و شغل و محل در آمدش را هم از خانواده اش پنهان می کنه تا جایی که وقتی به طور اتفاقی توخیابان با خانواده اش روبرو می شه از ترس شناخته شدن به آنها پشت میکنه.... 

تمام لحظه هایی که از فقر و نداری پرده بر می داره روح هر انسانی را آزرده میکنه و نمی دانم چرا باز هم ما تو این سریال هامون یه جورایی با وجود تمام مشکلات فقر اون را چیز خوبی نشان می دیم چیزی که باعث مهر  ومحبت بیشتر و همدلی تو خانواده ها میشه... 

و نمی دانم این فقر تو کشوری که از لحاظ ذخایر خداداد تقریبا بی نظیره تا به کجا می خواد پیشروی کنی که عده ای به نان شب محتاجند و عده ای پول های باد آورده شان را..... 

واما تا به کی....؟

تلنگر

این روزهای آخر سال دائم تو فکر لحظه های سپری شده امسالم لحظه هایی 

 

که دوستشون دارم و الان داشتم مرورشان می کردم تمام خاطرات یکساله ام  

 

از آغاز بهار و جمله صبر یعنی تو و رازنامه ای س ربه مهر برای دلتنگی های  

 

همیشگیم و پاسخی برای یافتن تو و شاید دانستم اینبار صبر  یعنی من... 

 

 و اردیبهشتی که برایم لبریز از تجربه ای تازه بود تجربه یگانگی.... 

 

و خبر نیکوی آمدن تویی که به اندازه جانم دوستت  دارم 

 

وخرداد روزهای بی تابی سرزمینم اغاز شد بی تابی که در وجود من به گونه ای 

 

دیگر شکل گرفت و.... 

 

وتیر ماه شروعی برایم بود از نقطه پایان . شروعی که پر از تردید بودم ولی باید  

 

دوباره تردیدهایم شکل یقین به خود می گرفت.... 

 

و دوباره پر از دلتنگی.... 

 

و رمضان که عطر جانبخشش در مرداد به مشامم رسید و انس با مسافری که  

 

که در راه بود ما چشم انتظار آمدنش و چقدر دوستش دارم... 

 

 

و شهریور می رفت تا فصلی تازه را در من برویاند 

 

با آمدن مهر دوباره تکاپویم آغاز گشت و رویایم که سالها به انتظارش نشسته  

 

بودم به حقیقت پیوست فصلی نو 

 

 

و آبان سپری شد تا اذرماه آن ماه خوب خداوند 

 

و تو نور چشمم دیده به جهان گشودی و فقط خداوند می داند که چقدر دوستت

 

دارم و چه اندازه شوق امدنت را داشتم 

 

و برایم رویایی مجسم بودی 

  

دی ماه که نوشتم 

 

من بهشتم را در نگاه تو دیده ام و اینبار تو را می شناختم... 

 

و گذر بهمن از میان لحظه ایم بی هیچ عجله و شتابی که  به لحظه ای پایانی  

 

سال نزدیک تر شوم  

 

و اسفند ماه خوب همیشگیم و تولدی دوباره  

 

و مهری در دل وسرشار از اعتماد به تویی که با تمام وجودم دوستت دارم 

 

 

و این گذر لحظه هایم بود و تلنگری که یکسال دیگرم گذشت در همین چند خط... 

شرک

امروز جمله ای از پیامبر را خواندم که بارها و بارها بعد از آن به خودم نهیب زدم از شرک: 

راه یافتن شرک در قلب مومن، از راه رفتن مورچه ای سیاه در دل شبی تاریک بر روی سنگی قیرگون ، پنهان تر است”  

 

نمی دانم تا به الان چند بار و چه چیزهایی را شریک در خداوندی تو قرار داده ام . 

فقط یاریم ده تا تنها تورا پرستم و تنها از تو یاری جویم. 

آمین

کودکان کار

چند روز پیش حوالی میدان ولی عصر کودکانی را دیدم که برای چند لحظه توجه هر رهگذری را به خودشان جلب می کردند کودکانی که هر روز هریک از ما از کنارشان می گذریم کودکان کار. 

دخترکی ۷ ساله و یه پسر نوجوان ۱۳ یا ۱۴ ساله که یکی موزیک میزد ودیگری سلطان قلبها را می خواند و جالبه که دخترک با صدای کودکانه اش خوانندگی می کرد و جملاتی را می گفت که شاید خیلی وقت دیگه مفهومشون را درک کنه 

سلطان قلبم تو هستی تو هستی  

دروازه های دلم را شکستی ... 

هر رهگذری هم اگر هنوز روزمرگی های یک روز کاری درگیرش نکرده بود یا اینکه مثل من چند ساعتی وقت آزاد داشت می ایستاد و همان جا به این نغمه سرایی گوش می داد و در نهایت هم اگر بخشندگی اش اجازه می داد اسکناسی را به رسم سپاس درسبد دخترک می گذاشت که دخترک هم با ولع پول را مچاله تو جیب رو پوشش می گذاشت. 

همین چند دقیقه ای که ایستادم و تماشا کردم برایم کافی بود تا بغضی را در وجودم حس کنم. بغضی که از سر ناچاری این کودکان برای تامین معیشت بود. 

هر بار که کودکی را می بینم که برای گذران زندگی کار می کنه یکی با آواز خواندن یکی با گلفروشی یکی با نقاشی کشیدن ( یکبار کودکی را دیدم که کنار خیابان نقاشی های کودکانه اش را می فروخت )و... احساس می کنم که هیچ موجودی به پستی ما انسانها توسط خداوند خلق نگردیده حیوانات نیز تا زمان رشد فرزندشان وظیفه نگهداری و تامین اسایش او را دارند و به نحو احسن این کار را هم انجام می دهند حیواناتی که حتی علم جلو گیری از تولید مثل را هم ندارند. 

اما ما انسانها برای ارضا نیاز خودمان فرزندی را به وجود می آوریم و بعد اینگونه از او بهره کشی می کنیم ! آیا اینجا حتی به اندازه یک حیوان هم از عاطفه و حس مسئولیت بهره ای نبرده ایم چون من شعوری را در این جور رفتارها نمی بینم. 

کودکی که خود هیچ سهمی در آمدن به این دنیا نداشته پس از وارد کردنش به این دنیا اینگونه رنج را بر شانه های نحیفش می گذاریم. باری که گاهی به جای اینکه تامین آسایشش را بر عهده بگیریم  او را مجبور به تامین نیاز های مادی خودمان می کنیم. کودکی که باید کار کند تا جور ناتوانی والدینش را بکشد منظورم از ناتوانی جسمی نیست چون در صورت معلولیت جسمی والدین که آن هم جای بحث دارد در باره اینکه چطور با ناتوانی به خود اجازه وارد شدن فرد دیگری را به دنیا داده اند. گاهی ناتوانی های ما ناتوانی در فهم و شعور و اراده است. که این کودکان اغلب جور کش اینگونه والدین می شوند. 

کودکانی که هر یک با پرسه زندن در خیابان های شهر های ما ممکن است در آینده به یک بزهکار تبدیل شو ند و نمی دانم گناه این بزهکاری به گردن کیست. والدین! من و شما! و یا مسئولین ارشد این جامعه؟ فقط می دانم این کودکان قربانی خودخواهی والدینشان بی عدالتی جامعه و بی تفاوتی من و شما گشته اند شاید اگر در خانواده ای دیگر یا جامعه ای دیگر پا به دنیا می گذاشتند سرنوشتشان متفاوت از این بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

وباز هم

 و باز هم رسیده ام به مناجات مولای متقیان و آنجا که ندا می دهد: 

 

مولای یا مولای 

انت الدلیل و انا المتحیر و هل یرحم المتحیر الا الدلیل... 

 

تو را هگشایی ومن سرگردان و چه راهگشایی برای من سرگردان مهربان تر ازتو وجود دارد؟؟؟؟؟؟ 

 

مهربانا دلم برای تو تنگ شده....  

با زهم گفتم تو ؟ 

انگار منی هم بدون ذات والایت یافته ام که اینگونه خطابت می کنم 

 

چقدر زود یادم رفت که روزی از اراده تو بربودنم به وجود آمدم و روزگاری نیز با همین اراده به سویت باز گشت خواهم نمود 

 وحال می گویم چقدر دلم برای خودم تنگ شده....!!!!!!

یک اگربا یک برابر بود

معلم پای تخته داد میزد

صورتش از خشم گلگون بود

و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود

 

ولی آخر کلاسیها

لواشک بین خود تقسیم می کردند

وآن یکی در گوشه‌ای دیگر «جوانان» را ورق می زد

 

برای اینکه بیخود های‌و هو می کرد و با آن شور بی‌پایان

تساویهای جبری را نشان می‌داد

با خطی ناخوانا بروی تخته‌ای کز ظلمتی تاریک

غمگین بود

 

تساوی را چنین بنوشت : یک با یک برابر است

 

از میان جمع شاگردان یکی‌برخاست

 

همیشه

 

 یک نفر باید بپاخیزد....

 

به آرامی سخن سر داد:

    

تساوی اشتباهی فاحش و محض است

نگاه بچه‌ها ناگه به یک سو خیره گشت و

معلم مات بر جا ماند

 

و او پرسید : اگر یک فرد انسان ، واحد یک بود

آیا یک با یک برابر بود؟

 

سکوت مدهشی بود و سوالی سخت

معلم خشمگین فریاد زد آری برابر بود

 

و او با پوزخندی گفت:

اگر یک فرد انسان واحد یک بود

آنکه زور و زر به دامن داشت بالا بود و آنکه

قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت پایین بود؟

اگر یک فرد انسان واحد یک بود

آنکه صورت نقره گون ، چون قرص مه می‌داشت بالا بود

وآن سیه چرده که می نالید پایین بود؟

اگر یک فرد انسان واحد یک بود

این تساوی زیر و رو می شد

حال می‌پرسم یک اگر با یک برابر بود

نان و مال مفتخواران از کجا آماده می‌گردید؟

یا چه‌کس دیوار چین‌ها را بنا می‌کرد؟

یک اگر با یک برابر بود

پس که پشتش زیر بار فقر خم می‌گشت؟

یا که زیر ضربه شلاق له می‌گشت؟

یک اگر با یک برابر بود

پس چه‌کس آزادگان را در قفس می‌کرد؟

 

معلم ناله‌آسا گفت:

بچه‌ها در جزوه‌های خویش بنویسید:

یک با یک برابر نیست...

 

" زنده یاد خسرو گلسرخی"

سوگند

خدایا دوست دارم یک روز آزادبندگی کنم

آزاد از همه قید و بندهایی که برایم ساخته اند و بعضی را هم به نام تو می سازند 

خدایا 

باورشان نمی شود که اگر این قید وبندها نبود 

باز هم به اندازه الان دوستت داشتم 

 

باورم نمی شودکه تو برای بندگیم قیدی گذاشته باشی  

به  

تمام باورهایم سوگند...!

کاشکی جسارت حوا را داشتم کاشکی....

روزهایم می گذرد از پس هم و در بیقراری لحظه هایی که به دنبال تو می گردم 

 

روزهایی پر از شکیب پر از خواستن های بی جواب 

 

روزهایی در اندیشه نا کجا آباد 

روزهایی پر از پاسخ های بی پرسش 

 

روزهایی که گاه می اندیشم کاش جسارت حوا را داشتم که سیب دلم را با دنیا عوض کنم 

 

راستی عجب جسارتی داشت حوای بهشت .....! 

 

روزهایی برای تو روزهایی برای خودم و بی قراری ام 

 

روزهایی که قاصدک هایش را می شمارم شاید  این یکی برای من باشد 

 و باز هم  

هزار پاسخ بی پرسش 

از ماجرای بودنم از روزهایی که نبوده ام و خواهم بود....

 

 

بیکران

داشتم به بیکران فکر می کردم 

به اینکه اگر در نقطه ای فارغ از این بیکرانه به نظاره بنشینم در مقابل این هستی حتی ذره ای هم نیستم... 

راستی تا به حال اینطور به جهانی که در آن زندگی می کنی و به قیاس خود در برابر عظمت آن اندیشیده ای... 

به اینکه چرا تو انتخاب شدی تا به هستی وارد شوی و اینکه بودن تو در اینجا در مقایسه با طول آفرینش از چشم بر هم نهادنی هم کمتر است... 

این گونه فکر کردن دوخاصیت دارد یکی اینکه به این یقین برسی که برای هدفی پا به اینجا گذارده ای و یا بر عکس اینقدر بودن تو در قیاس با عظمت بیکران ناچیز است که به چشم نمی آیی و هر طور خواستی می توانی روز گار بگذرانی ....! 

تو فکر می کنی کدام به حقیقت نزدیک تر است؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

دوست داشتن و دلبستگی

امام علی می فرماید به گونه ای زندگی کن که گویا تا همیشه در این دنیا خواهی زیست و به گونه ای زندگی کن گه گویا هر لحظه آخرین لحظه زندگی توست. سخنی که به جرات می توانم بگویم تمام دین ما در همین جمله خلاصه شده است. 

اما این چنین زیستنی همتی بس بلند می خواهد و اندیشه ای آزاد و قلبی سلیم 

همیشه به این فکر میکنم که چطور می توان چیزی  یا کسی را دوست داشت و دلبستگی به آن به وجود نیاید دلبستگی که شاید در بعضی جاها باعث انحراف انسان از مرتبه والای انسانی می شود. 

اوج این رفتار را می توان در وجود مبارک حضرت ابراهیم دید. ایشان با تمام محبتی که به اسماعیل داشتند اما حاضر شدند دلبستگی به او را قربانی رسیدن به کمال مطلق کنند. 

بریدن از این دلبستگی های دنیایی را که برای هر یک از ما یک چیز یا جمعی از مادیات دنیایی مان می باشد یکی فرزند یکی همسر یکی مال یکی قدرت در عین دوست داشتن آنها می تواند هریک از ما را به هدف والای هستی مان نزدیک تر کند.

تاسوعا

نمی خواستم چیزی بنویسم 

از بس که برایمان عاشورا و تاسوعا را کوچک کرده اند با تو صیف تشنگی و زخم و چکاچک شمشیر انگار دردی غیر از تشنگی را در قافله حسین نمی توان پیدا کرد 

اما نه دلم نیامد تاسوعا باشد و از عباس ننویسم 

از برادری که برادری رادر حق حسین تمام کرد 

می گویند علمدار سپاه حسین بوده 

اما من هنوز هم علم های عاشورا را در دستهای عباس می بینم 

دستهای برادری که وفا داری را به بشر آموخت 

برادری که روی سیاه قابیل رادر پیشگاهحق سفید کرد و گفت پروردگارا تو شهادت بده که همه برادرها مثل قابیل نیستند.... 

عباس یعنی متانت 

یعنی جوانی 

یعنی وفاداری 

عباس یعنی مونس و همدم 

عباس همیشه برایم  شبیه ترین فرزند علی به او بوده 

عباس یعنی ظلم را به ستیزه بر خواستن  

عباس یعنی چشمه بزرگواری 

عباس یعنی برادر 

امروز چقدر برادری هایمان از جنس قابیل است تا عباس........

....

باورت نمی شود اینقدر خوشحالم که فقط اشک می تواند حد و اندازه شوقم را باز گو کند.....

باور

نمیدونم 

مردم سرزمین من  

چه زمانی می خواهند به این باور برسند که مهم ریشه است نه ریش....

ملک

من ملک بودم و فردوس برین جایم بود 

 

آدم آورد بـــدین دیر خــــــراب آبــــــادم

سلام آخر

سلام به تویی که نیامده از جانم بیشتر دوستت دارم 

سلام به تویی که انتظار آمدنت چقدر سخت و چقدر شیرین است 

سلام به تویی که بارها در خلوت و تنهاییم در آغوش کشیده امت 

و هزار سلام دیگر به تو  

شاید این آخرین سلامی باشد که در این روزهای پایانی همسفریت با فرشته ها از من می شنوی روزهایی که هیچ گاه دیگر به آن بر نمی گردی. 

دلم بدجوری برایت تنگ شده دیگه کم کم باید کوله بارت را ببندی و مهیای آمدن شوی نمی دانم چرا هر وقت به آمدنت فکر می کنم هم پر از شعف می شوم و هم به گونه ای دیگر .... 

مامان می گفت اگه برات دوباره نامه نوشتم حتما برات بنویسم که تو هم کم کم با دعاهای خیری که همیشه برا ت می کنیم ویزای اقامت این دنیات را داری می گیری فکر کنم فرشته ها تو مراحل آخر تایید این ویزا باشند. 

نمی دانم برات از چه بنویسم از کجا و از چه بابت 

فرزندم هرگاه که به ما پیوستی باید به فکر ساختن دنیایت باشی بدون توجه به هر انچه تو را از این ساختن باز می دارد را برای تبدیل دنیایت به بهشت تلاش کن که خود به خود به بهشت بعدیت نیز راه میابی! 

بهشت تو خود تو هستی و نگاهی که به دنیایت داری 

بهشت تو اندیشه توست مهربانی توست جوانمردی توست 

بهشت تو خداست خدایی که با تمام وجودش دوستت داردپس اول وجود خودت را بهشت کن 

پر از زیبایی ها تا بتوانی پذیرای بهشتی بزرگتر گردی 

نور چشمم نفرت و کینه را در دل بهشتیت هیچ جایی نباید باشدچرا که در آن صورت غرور و نا امیدی و هر چه که لازم است تا وجودت را به دوزخ تبدیل کند به آن راه میابد. 

مهر بانی ات را به کسانی که دلی مهربان و روحی عظیم دارند عرضه کن! 

فرزندم هرگز اعتبار خویش را مگذار که در قیاس با هر آنچه که این آدمیان از سر افزون طلبی معیار سنجش قرار داده اند به زیر سوال رود تو خو دیگانه ای پر از استعدادهای خوب خداوندی و باید بهترینها را برای خود برگزینی.زیرا فقط تو می دانی که بهترین برای تو چیست. 

امید نوری است که در دلت اندیشه ات را روشن می کند مبادا خانه دلت تاریک گردد مبادا امیدت را واگذاری که دیگر هیچ چیز برای از دست دادن نخواهی داشت. 

امیدوارم دوستان خوبی همسفر سفر دنیاییت گردند دوستانی که تو را برای وجود گرانبهای خودت می خواهند نه چیز دیگری... 

و اما بهترین دوستت در این دنیا پدر و مادرت هستند این را نه برای الان می نویسم برای زمانی که رشد کردی و وارد دنیاهای جدید و ناشناخته ای شدی که نیاز به به دوست خوبی همراه و همقدم داری این دو دوستانی هستند که هیچ گاه تنهایت نمی گذارند و با تمام وجودشان آرزویی جز خوشبختیت ندارند. 

و اما در پایان بدان خداوند همیشه و در هر کجا باشی یک پله بالاتر از توست نه برای اثبات خداوندیش برای یاری دادن به تو در بالارفتن. 

با تمام وجودم دوستت دارم فرزندم و برایت با تمام وجودم زیبایی ناب و روشنایی مطلق را آرزو مندم. 

شاید این نامه ها بعد ها نیز ادامه پیدا کند وقتی که خانه های دلمان با آمدنت شکوفه باران گردید. 

دوستت دارم

به کجا چنین...

به کجا چنین شتابان ؟
 

گون از نسیم پرسید
 

دل من گرفته زین جا
 

هوس سفر نداری ؟
 

به غبار این بیابان
 

- " همه آرزویم اما
 

چه کنم که بسته پایم "
 

- " به کجا چنین شتابان "
 

- "به هر آن کجا که باشد
 

به جز این سرا سرایم "
 

 - " سفرت بخیر اما
 

تو و دوستی خدا را
 

چو از این کویر وحشت
 

به سلامتی گذشتی
 

به شکوفه ها ، به باران 

 

برسان سلام ما را 

 


 

 

سلام

سلام به تو روشنایی دیده و شادی بخش قلبم 

هر روزی که به آمدنت نزدیک تر می گردد ، من نیز برای دیدنت بی تاب تر می شوم این روزها دائما به تو فکر می کنم .به اینکه چقدر دوستت دارم. 

به آمدنت و سفری که تقریبا در خانه های آخرش هستی، هنوز نامی شایسته پاکی و راستگوییت پیدا نکرده ایم که به آن تو را بخوانیم. 

پسرکم 

سرانجام این سفر تو نیز در یکی از روزهای خوب خدا به پایان می رسد. روزی که ندای گریه تو ما را غرق در شادی خواهد کرد.گفتم خدا، ای کاش تو هم می توانستی نظرت را در باره او به ما بگویی.همو که خالقت بوده و الان نزدیک ترین لحظه های زندگیت را به بودنش تجربه می کنی. 

خدای ما آدمها اینجا شکل خودمان را گرفته است بعضی اورا جبار می دانند بعضی قدرتمند بعضی ثروتمند بعضی مهربان 

اما تو نزدیک ترین صورت پروردگار را لمس می کنی که دائما از او شکل تازه ای به خود می گیری 

خدا برای بعضی ها اینجا واژه ای بس عجیب و دور از ذهنشان گشته، لمسش نمی کنند اما تو هر تنفست در حریم ملکوت است. 

گاهی به این شکل زیستنت غبطه می خورم نازنینم 

می دانم تا چند روزی که در پیش داری رشد می یابی که پا به جهانی بگذاری که سرنوشتت مقدر به آمدن در آن بوده ، اما از آن لحظه که ارتباطت با این جهان عاری از هر زشتی که در آن هستی قطع می گردد هنوز هم فرصت داری به زندگیت بیاندیشی به روزهای خوبی که خدا برایت مقدر کرده و به او که زیبایی مطلق است.  

دوست دارم در اینجا که هستی او را با تمام وجودت به قلبت راه دهی جایی که سزاوار این مهمان و میزبان بزرگوار است و در دوست داشتنش از هیچ چیزی فرو گذار نکنی. 

فرزندم اگر جانت و قلبت جایگاه محبت ملکوتیش گردد همیشه در آرامش خواهی بود و لحظه لحظه زندگیت غرق در نور می گردد. 

دوستت دارم به اندازه جانم و شاید هم بیشتر .سفرت به سلامت و پر از برکت و روشنایی 

راستی یادت باشد هر گاه به تاریکی برخوردی شمعی بیافروز تا در ظلمت نمانی.

ی ک س ا ل

درد واژه عجیبیه همه ما آدمها حداقل یکبار تجربه اش کردیم دردهامون هم به همون اندازه که اندازه اش بزرگتر باشه یه جورایی ماندگاریش برامون بیشتر وبیشتر می شه .اما عجیب تر اینه که فقط درد را تو همون لحظه حس می کنیم بعد فقط برامون یه خاطره است که دیگه درکی از ان نداریم.

نمی دونم تا به حال به تولد یه نوزاد فکر کرده اید دیروز داشتم به این موضوع فکر می کردم به اینکه یه تولد همراه خودش یه جور درد را به همراه داره . همه به درد زنی که می خواهد اون طفل را به دنیا بیاره فکر می کنند و لی آون طفل هم دردی در قیاس با تواناییش به همان اندازه مادر تجربه می کنه. درد آمدن به یه دنیایی که هیچ از ان نمی دونه دور شدن از آهنگ ضربان قلبی ارام بخش که لحظه لحظه همراهش بوده  درد احساس نیاز به یه نفر دیگر به نام مادرو....

برای من یکسال گذشت از لحظه ای که .... با این تفاوت که اینبار من هم نوزاد بودم و هم مادر. نوزادی که قسمت بزرگی از تجربه های یک مادر را با خودش حمل کرد. دردی رامن یکسال پیش حس کردم که درتمام لحظاتم برام ماندگار بود. خیلی ساده می گم یکسال.....تو این مدت هر لحظه ای به همراه مادری که من اینبار از آن متولد شده بودم رشد کردم یاد گرفتم و زندگی کردم.

لحظاتی برای من مثل یک عمر گذشت و گاهی حس کردم این یکسال برام مثل یک لحظه بود. امروز برگشتم به تمام خاطرات یکسال قبلم به همون چیزهایی که تو این وبلاگ نوشته بودم راستی امروز تولد یکسالگی وبلاگم هم هست.تولد دوستی که تو تمام این سال گذشته یه جورایی بدخلقی ها و نگرانی ها و شادی های من را تو دل خودش جا داد. تولدت مبارک

روز جهانی کودک

فردا روز جهانی کودک است،کودکی دوره ای پر از زیبایی و پر از سادگی شعف و شور.

 

دلم بدجوری برای اون موقع ها بازی های مدرسه قایم موشک گرگم به هوا خاله بازی های ساده و بچگانه.برای نقاشی کشیدن خندیدن های بی دلیل تنگ شده برای روزهایی که بزرگترین غصه ام نمره ۱۸ تو پوشه نو مدرسه بود که دوست داشتم همش بیست بگیرم. واقعا دلتنگم برای آن روزهام

 

برای نیمکت و کفش های کتانی مدرسه برای روپوشهایی که دونفر آدم توش جا می گرفت و حتی برای کتکی که خوردم.

برای آب خوردن با دست از زیر شیر آبخوری مدرسه دفتر های کاهی و جمله مدرسه ها سنگر است سنگرها را حفظ کنید مدادشمعی های کرایون.و حتی برای روزهای جنگی که با صدای آژیر می رفتیم تو پناهگاه.

 

دلم برا ی حسنک کجایی کوکب خانم باسلیقه تصمیم کبری دو کاج کنار خطوط تلفن و پتروس فداکار و تصمیم های کبری تنگ شده.

 

برای کارتونهایی که فقط ساعت ۵ عصر کانال یک تلویزیون می گذاشت که از مدرسه نیامده پای تلوزیون میخکوب می شدیم بل و سباستین روزهای جمعه ونیک ونیکو پرین فوتبالیستهاوزنان کوچک مهاجران واز همه بیشتر بچه های کوه آلپ رامکال حنا حاج زنبور عسل دنی ولوسین ...و واقعا چه لذتی میبردیم از این کودکی.

 

ای کاش وای کاش فقط یکبار دیگه برگردم فقط وفقط یکبار 

روز جهانی کودک به همه بچه های دنیا مبارک. امیدوارم از ته ته دلم هیچ بچه ای تو این دنیا قربانی خودخواهی ما بزرگتر ها نشه و کودکی همه بچه ها پر باشه از خاطرات شیرین که همیشه لذتش ته دلشون حس کنند.

روزهای معمولی من

این روزها چندبار آمدم یه چیزایی بنویسم اما بدون حتی یک کلمه پشیمان شدم نه اینکه پشیمان بشم اصلا نمی دونستم چی بنویسم حتی الان هم نمی دونم فقط کلماتی که پشت سر هم ظاهر می شه را دارم تایپ میکنم. 

شهریور و مهر امسال برام یه کم هم شلوغ بود هم تا یه حدی به نظرم ماههای خوبی باشند. 

سالهای سال آرزوی ادامه تحصیلم را داشتم و به لطف خداوند امسال این فرصت داره نصیبم می شه البته یه شانس خوب که آوردم اینه که شیراز قبول شدم و دیگه نیازی به مرخصی گرفتن و رفت و آمد و هزار تا دردسر دیگه را ندارم.خوب با ابن اوصاف فرصتم واسه درس خوندن بیشتر می شه و فکر کنم حسابی سرم شلوغ بشه. 

سر کار هم بعد از ماه مبارک که تقریبا بیکار شده بودم حالا دوباره سرم شلوغ شده ازیه طرف خوبه یه طرف هم خستگی بعضی از روزها اذیتم می کنه.دیروز که رفته بودم بیرون از اداره واسه کار یه جورایی پشیمان شدم از روند کارم اون هم تو این کشور.فضای نامناسب ایستگاه هامون باعث شد چند باری سرم به این لوله ها برخورد کنه که انصافا بدجوری درد گرفت.فکر کردم آخه تو مملکتی که من اجازه ندارم از روی لوله ها رد بشم دیگه این جور کار کردن هم خوب خودش... 

باید مثل آقایون کار کنی اما خوب با محدودیتهای خانمها.... 

با اینکه کارم را دوست دارم ولی خوب بعضی وقتها خیلی اذیتم می کنه و شاید دلیل اصلی ادامه تحصیلم بعد از علاقه زیاد خودم وخانوادم همین مساله باشه. 

تا ببینم آینده  چطور بشه!